سام میرزا صفوی » تذکرهٔ تحفهٔ سامی » صحیفهٔ پنجم در ذکر شعرا » ۳۶۳- مولانا عاشقی

از ارنه است که قریه ای از قرای خراسان و سیستان است شاعری پاکیزه گوست و در علم ادوار نقش ها می بندد و صوت های خوب دارد و پیاده بشرف زیارت بیت الله الحرام زاده الله تعالی شرفا و روضه سید اصطفی صلی الله علیه و آله مشرف شده بسیار فقیر و کم سخن واقع شده، دیوان غزل تمام کرده و قصاید خوب هم دارد این غزل و ابیات از اوست :

نکنی گوش بفریاد اسیران فریاد

ندهی داد مرا چون کنم از دست تو داد

منکه افتاده ام از پا برهت دستم گیر

دست اوگیر که در راه تو از پا افتاد

میرم از رشک که بوسند رقیبان دستت

داد از دست تو و ز دست رقیبان فریاد

نیست کس در غم هجرت بگرفتاری من

کس چو من در غم عشق تو گرفتار مباد

عاشقی سوخت دلم آه چه سازم چه کنم؟

چه کنم آه چه سازم که دلم رفت بباد

در غربت و عاشقی این غزل گفته و در پنجگاه نقشی بسته فی الواقع که خوب واقع شده .

به غربتم سر و کاری است با بلای غریبی

مرا بلای غریبی فتاده جای غریبی

مقیم کوی تو گشتم هوای کعبه ندارم

که هست کعبه کوی تو را هوای غریبی

چه دلبی که بیک عشوه میبری دل و دین را

غریب عشوه گری شوخ و دلربای غریبی

ستمگری است جفا پیشه، فتنه ایست جفاجو

من از بلای چنین می کشم جفای غریبی

بلاست درد و غم عاشقی علاج ندارد

ز عاشقی است مرا درد بی دوای غریبی

و در جواب غزل مولانا جامی که گفته ست :

از خار خار عشق تو، در سینه دارم خارها

هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها

این بیت در غزی که جواب گفته طوری واقع شده :

گفتی بباغ آرم گذر بشنید سر و این رامگر

کاز شوق دیدار تو سر بر کرده از دیوارها

این رباعی هم از آن سوخته عشق مهوشان است :

افسوس که از سوز نهان نتوانگفت

یک شمه از آن بصد زبان نتوانگفت

دردی که توانگفت که گوید ز آن درد

فریاد ز دردی که از آن نتوان گفت