صفی علیشاه » زبدة الاسرار » دفتر دوم » بخش ۶۵ - آمدن آن جوانمرد پاک فطرت‌ حق‌ پرست‌ عیسوی ملت‌ به‌ قتلگاه

ذات‌ پاک لا بشرط بی‌قرین‌

بر زمین‌ افتاد چون از پشت‌ زین‌

آن مسیح‌ عشق‌ اندر اصطلاح

بر زمین‌ آمد ز پشت‌ ذوالجناح

نی‌ ندانم‌ اصطلاحی‌ ای عمو

تو مزن زین‌ پس‌ مثل‌ در ذات‌ هو

ذات‌ مطلق‌ را کجا شاید مثل‌

کی‌ مثل‌ گنجد به‌ ذات‌ لم‌ یزل

شاه ما را زین‌ سپس‌ در خافقین‌

می‌نشاید هیچ‌ نامی‌ جز حسین‌(ع)

هست‌ این‌ هم‌ بهر آثار و سمت‌

ورنه‌ او فرد است‌ از اسم‌ و صفت‌

گرچه‌ فرد از عالم‌ و از آدم است‌

در به‌ عالم‌ بلکه‌ عین‌ عالم‌است‌

هستی‌ا ی نبود به‌ غیر هست‌ او

هست‌ مطلق‌ اوست‌ وینها پست‌ او

چون فتاد از اسب‌ المقصود شاه

بی ‌تعیّن‌ در میان قتلگاه

ساعتی‌ افتاده و بی‌ هوش بود

زآنکه‌ یارش تنگ‌ در آغوش بود

من‌ ندانم‌ در چه‌ بالین‌ خفته‌ بود

ساعتی‌ خاموش و گاه آشفته‌ بود

در خموشی‌ نکته‌ای بنهفته‌ داشت‌

حال زینب‌(س) هم‌، دمیش‌ آشفته‌ داشت‌

گرچه‌ بودش پر ز خون و خاک چشم‌

دم به‌ دم می‌کرد از خون پاک چشم‌

یک‌ نظر بودش به‌ سوی خیمه‌ گاه

لحظه‌ای هم‌ بودش اندر خود نگاه

معنی‌ تنزیه‌ و تشبیه‌ است‌ این‌

وین‌ دو عین‌ یکدیگر باشد یقین‌

کرد در تشبیه‌ جسمش‌ بی‌درنگ‌

با جراحت‌ها قبول چوب‌ و سنگ‌

رفت‌ از تنزیه‌ هر ساعت‌ ز هوش

بود زآن غوغا که‌ می‌دانی‌ خموش

از پی‌ تشبیه‌ می‌گفت‌ العطش‌

از ره تنزیه‌ گه‌ می‌ کرد غش‌

حق‌ ز تنزیه‌ است‌ پاک و بی‌نیاز

شرح حال آن نصارا گو تو باز

ز امّت‌ عیسی‌ میان آن سپاه

بُد جوانی‌ با کمال قدر و جاه

فطرتش‌ از نور عقلی‌ پاکتر

جسمش‌ از روح ملک‌ چالاکتر

طینتش‌ نوری، ظهورش ایزدی

نام عیسایی‌ و رتبت‌ احمدی

عیسی‌ آیین‌،جان نورانی‌ّ او

صد چو عیسی‌ لیک‌ نصرانی‌ او

بود انجیل‌ ارچه‌ حرز جان او

لیک‌ بود انجیل‌ هم‌ فرمان او

گر نصارا گشت‌ قائل‌ سه‌ خدا

بُد موحّد جان عیسی‌ مر ورا

در کلیسا داشت‌ گرچه‌ اعتکاف‌

لیک‌ بودش کعبه‌ دائم‌ در طواف‌

گرچه‌ حرز جان او انجیل‌ بود

لیک‌ قرآن را هم‌ او تأویل‌ بود

گرچه‌ روح ﷲ را او بنده بود

روح قدسی‌ لیک‌ از او پاینده بود

گرچه‌ با ناقوس جانش‌ راز داشت‌

از دمش‌ ناقوس لیک‌ آواز داشت‌

می‌زد ار ناقوس، بانگ‌ از کثرتش‌

بود عالم‌ پر ز بانگ‌ وحدتش‌

گر به‌ عیسی‌ تخته‌ می‌ خواندش بلند

جان عیسی‌ بُد به‌ مهرش تخته‌ بند

تخته‌ و ناقوس، چوب‌ و آهن‌ است‌

بانگ‌ حق‌ جذاب‌ جان مؤمن‌ است‌

پر دو عالم‌ از صدای وحدت‌ است‌

بانگ‌ ناقوس آن صدا را آلت‌ است‌

بانگ‌ ناقوسش‌ به‌ حق‌ می‌ خواند پیش‌

بی‌صدا زد بانگ‌، حقش‌ نزد خویش‌

تخته‌ می‌ خواندش به‌ حق‌ لیک‌ از برون

حق‌ به‌ خود زد بانگش‌ از راه درون

راه بیرون تا به‌ حق‌ فرسنگ‌ هاست‌

واندرونی‌ راه، یک‌ مو تا خداست‌

بانگ‌ بیرون بهر اهل‌ حس‌ بود

وآن درونی‌ را اشارت‌ بس‌ بود

بانگ‌ بیرون را یکی‌ از صد هزار

نشنود تا گردد از وی رهسپار

سوی مسجد خواندت‌ بانگ‌ اذان

می‌روی مسجد نه‌ بر مقصود از آن

کی‌ رسی‌ از این‌ اذان و این‌ نماز

تو به‌ معراج حقیقت‌ بی‌نیاز

می‌رسید ار این‌ اذانها بر فلک‌

می‌شد از زهرا(س) کجا غصب‌ فدک

همچنین‌ هر فتنه‌ای اندر زمین‌

هست‌ از آواز بی‌معنی‌ یقین‌

مصطفی‌(ص) گر کرد امرت‌ بر نماز

گفت‌ باشد شرط او صدق و نیاز

چون گرفتی‌ این‌ نماز ای دین‌ فروش

شرطهایش ‌را فکندی پشت‌ گوش

چون نکردی آن شروطش‌ را حساب‌

یا چه‌ شرطش‌ گفت‌، بودی تو بخواب‌

خواب‌ از سر هل‌ کنون بیدار شو

مست‌ گر بودند تو هشیار شو

زین‌ صداها گوش بر کَن‌ کابتر است‌

بانگ‌ غولت ‌وعظ‌ اهل‌ منبر است‌

نیست‌ صدقی‌ غیر تزویر و ریا

زیر این‌ عمامه‌ های لا به‌ لا

اعلمیّت‌ را بهانه‌ دان یقین‌

نیست‌ اعلم‌ در رداء و پوستین‌

اعلم‌ آن باشد که‌ از خود رسته‌ است‌

دل به‌ حق‌ از هر دو عالم‌ بسته‌ است‌

اعلم‌ اندر ذات‌ پاک ذوالمنن‌

گشته‌ فانی‌ کرده ترک ما و من‌

هر که‌ حرف‌ از ما و من‌ زد کژدم است‌

گرگ آدمخواری اندر مردم است‌

هر منم‌ گفت‌ اوست‌ شیطان رجیم‌

خواه صوفی‌، یا اصولی‌ یا حکیم‌

بهر صوفی‌ لیک‌ باشد این‌ محال

نیست‌ صوفی‌ گر منم‌ دارد به‌ قال

بلکه‌ او صوفی‌ مقال است‌ ای خلیل‌

کاین‌ زمان بسیار باشد زین‌ قبیل‌

گفت‌ زین‌ رو صوفی‌ کامل‌ صفت‌

قبله‌ ارباب‌ حال و معرفت‌

ای بسا ابلیس‌ آدم رو که‌ هست‌

پس‌ به‌ هر دستی‌ نشاید داد دست‌

حرف‌ مرد صوفی‌ از اینها در است‌

ادعا مخصوص اهل‌ منبر است‌

می‌ کند هر روز تصنیفی‌ تمام

در مقام ادعاء بهر عوام

حرف‌ درویشان بدزدد آن فضول

تا دهد زآنها فریب‌ خلق‌ گول

بود مطلب‌ غیر از این‌ بیدار شو

کاروان رفتند دست‌ و بار شو

خود تو دانی‌ بود اندر کربلا

داغ‌ سجده بر جبین‌ اشقیا

بسته‌ می‌شد صد صف‌ از بهر نماز

وز پی‌ قتل‌ خدا در تُرک و تاز

چون نکردی فهم‌ این‌ هوشت‌ کجاست‌

یا اگر نشنیده ای گوشت‌ کجاست‌

ور شنیدستی‌ چرا جان می‌کَنی‌

جمله‌ اینها دانی‌ و تن‌ می‌زنی‌

یا نِه‌ای آگاه ز این ها در یقین‌

یا نداری هیچ‌ اصلا درد دین‌

شرع احمد نیست‌ این‌ بی‌ واهمه‌

که‌ تو بینی‌ در میان این‌ رمه‌

خورده ای ای جان فریب‌ زهد و علم‌

زین‌ بیان تندی میاور دار حلم‌

در میان صد هزاران یک‌ نفر

نیست‌ قلبش‌ با خدا نیکو نگر

تو در این‌ وهمی‌ که‌ خلق‌ افزون بوند

جمله‌ این‌ خلق‌ مشرک چون بوند

یا موحد ای اخی‌ یا مشرک است‌

نیست‌ دیگر ثالث‌ این‌ هم‌ بی‌شک‌ است‌

بود چون در کربلا ای مرد کار

یک‌ موحد در میان صد هزار

بود آن هم‌ ای برادر عیسوی

تا تو بر اجماع امّت‌ نگروی

نه‌ همین‌ اندر ثقیفه‌ ساعده

گشت‌ اجماع ظلالت‌ فایده

در هزاران صد اگر هوشت‌ بجاست‌

یک‌ موحد عیسوی آن هم‌ چراست‌

پس‌ مخور ای جان فریب‌ جامه‌ را

و اجتماع و شهرت‌ و عمامه‌ را

کرده هر جا باز شیطان لعین‌

گرم دکانی‌ به‌ اسم‌ شرع و دین‌

هست‌ اینها جمله‌ دکان طمع‌

بشنو از درویش‌ عزّ و من‌ قنع‌

هر کسی‌ گوید منم‌ یعنی‌ مبر

پیش‌ غیر از من‌ متاع سیم‌ و زر

گر نباشد این‌ مراد ای ممتحن‌

چیست‌ پس‌ مقصود از این‌ ما و من‌

زین‌ بیان گر کلک‌ نظمم‌ سر شود

زبدة الاسرار صد دفتر شود

صحبت‌ بیگانگان را هل‌ بجا

آشنا را گو حدیث‌ آشنا

حرف‌ آرد حرف‌ ورنه‌ در بیان

عاری ام از صحبت‌ بیگانگان

خواند باری با وعید سیم‌ و زر

آن نصارا را به‌ نزد خود عمر

کای نصاری چون تو عیسی‌ ملّتی‌

نیست‌ با اسلام هیچت‌ نسبتی‌

وین‌ شهی‌ کاینسان به‌ خاک افتاده است‌

در یقین‌ ما را پیمبر زاده است‌

دشمن‌ دین‌ تو و مغضوب‌ ماست‌

کشتنش‌ هم‌ بهر تو حق‌ و رواست‌

گر تو این‌ ساعت‌ کنی‌ او را شهید

هست‌ انعامت‌ فزون نزد یزید

گفت‌ اگر او زادة پیغمبر است‌

کشتن‌ او بهر من‌ کی‌ در خور است‌

کشتن‌ فرزند پیغمبر چرا

گو مسلمان این‌ کند، کافر چرا

چون پیمبر زاده را ناحق‌ کُشی‌

در تقیّد قادر مطلق‌ کُشی‌

کی‌ نصاری نسل‌ پیغمبر کُشد

هست‌ این‌ کار مسلمان گر کُشد

گفت‌، پیغمبر نبوده جد او

بد مکن‌ دل از قبول و رد او

ساحری بوده است‌ بس‌ کامل‌ فنون

گشت‌ بر ما پادشاه از این‌ فسون

ما همه‌ رفتیم‌ در دینش‌ ز بیم‌

ورنه‌ خود داریم‌ آیین‌ قدیم‌

نیک‌ تا دانی‌ تو با اولاد او

کین‌ ما زین‌ روست‌، کم‌ کن‌ گفتگو

زین‌ فسون کرد آن لعین‌ دین‌ تباه

آن نصارا را روان در قتلگاه

وآن جوان حق‌ پرست‌ پاک جان

داشت‌ با خود گفتگویی‌ در نهان

کاین‌ عمل‌ گر بُد نه‌ زشت‌ و ناحقی‌

چون به‌ من‌ می‌ کرد تکلیف‌ این‌ شقی‌

خود مرا گر این‌ عمل‌ بُد سرنوشت‌

می‌شنیدم چون بشارت‌ بر بهشت‌

بار الهی‌ خیر آور پیش‌ من‌

تا نباشد این‌ جوان همکیش‌ من‌

بر من‌ ای هادی تو بنما راه راست‌

کن‌ شناسای وی ام گر ز اولیاست‌

این‌ هدایت‌ را بود سرّ طلب‌

ا ین‌ دعا باشد هدایت‌ را سبب‌

این‌ دعا باشد به‌ سوی حق‌ ایاب‌

هست‌ بی‌ شک‌ این‌ دعایت‌ مستجاب‌

زآنکه‌ توحید تو فطری دل است‌

مذهب‌ توحید را دل مایل‌ است‌

این‌ دعا با دل چو آهن‌ دان و سنگ‌

خواهی‌ ار آتش‌ به‌ هم‌ زن بی‌ درنگ‌

سنگ‌ آتش‌ گر بود دائم‌ در آب‌

سلب‌ نارش کی‌ شود نیکو بیاب‌

ور تو گویی‌ آتش‌ آن جذب‌ حق‌ است‌

وآن کجا با سنگ‌ و آهن‌ ملحق‌ است‌

راست‌ باشد این‌ ولی‌ آتش‌ نجَست‌

سنگ‌ و آهن‌ تا تو را نآمد به‌ دست‌

هست‌ گفت‌ آن عارف‌ کامل‌ عیار

سنگ‌ و آهن‌ مولِدِ ایجاد نار

عون حق‌، باد بهار است‌ ای پسر

شاخ ها زین‌ باد گردد بارور

شاخ خشکی‌ گر نگردد باردار

نیست‌ این‌ کوتاهی‌ از باد بهار

بُد تری او را دعا و شد زیاد

پس‌ اجابت‌ نیست‌ او را هم‌ ز باد

این‌ اجابت‌ هست‌ خود عین‌ دعا

وآن دعا باشد تَری مر شاخ را

نیست‌ داعی‌ پس‌ چه‌ نبود شاخِ تر

از دعا می‌ یافت‌ بود ار تَر ثمر

باد اندر تربیت‌ نبود بخیل‌

شاخ را لیکن‌ تری باشد دخیل‌

شاخ خشک‌ آن باد را گوید به‌ پیش‌

چون دریغ‌ از من‌ نمودی فیض‌ خویش‌

باد گوید نیست‌ این‌ تقصیر من‌

بی‌ تفاوت‌ می‌ وزم من‌ در چمن‌

قابل‌ فیض‌ است‌ لیکن‌ شاخ تر

چون تو خشکی‌ گردی از من‌ خشک‌تر

پس‌ دعا را هست‌ اجابت‌ در قفا

بل‌ بود عین‌ اجابت‌ خود دعا

هر دعایی‌ بی‌ اجابت‌ کی‌ بود

هم‌ اجابت‌ هم‌ دعا از وی بود

هر دعا کز حق‌ نگردد مستجاب‌

نه‌ دعا، تسویل‌ نفس‌ است‌ و عذاب‌

اهدنا گو چون کِشد تیغ‌ ای سلیم‌؟

از عداوت‌ بر صراط المستقیم‌

آن نصارا چونکه‌ از ربّ اله‌

گشت‌ از روی یقین‌ جویای راه

حق‌ تعالی‌ راه را بر وی نمود

صد هزارش در به‌ روی دل گشود

یک‌ قدم برداشت‌ او در راه دین‌

برد حقش‌ تا به‌ منزلگاه دین‌

شمس‌ رحمت‌ هر که‌ را در تابش‌ است‌

یک‌ کشش‌ بهتر ز عمری کوشش‌ است‌

کوشش‌ عاشق‌ چو ذرّه اندک است‌

جذب‌ معشوق آفتاب‌ سالک‌ است‌

کوشش‌ آمد ذرّه و جذب‌ آفتاب‌

ذرّه را با آفتاب‌ حق‌ چه‌ تاب‌

لیک‌ آن جذبه‌ است‌ موقوف‌ سلوک

هست‌ این‌ تحقیق‌ حق‌ و از ملوک

تا نخواهد حق‌ هدایت‌ کس‌ نیافت‌

از پی‌ تحصیل‌ آن باید شتافت‌