صفی علیشاه » زبدة الاسرار » دفتر دوم » بخش ۴۸ - سخن‌ گفتن‌ آن ذات‌ عالی‌ از اندیشه‌ و ادراک با خاک

مر تو را ای خاک چبود گفتگو

حاجت‌ خود را یبیان کن‌ مو به‌ مو

گرچه‌ آگاهم‌ من‌ از احوال تو

می‌ شنیدم در ازل اقوال تو

می‌شنیدم آنچه‌ کردی شرح حال

بر ملایک‌ با هزاران ابتهال

آن فرشته‌ فضل‌ یعنی‌ جبرئیل‌

چونکه‌ شد مأمور از رب‌ جلیل‌

تا تو را آرد ز پستی‌ بر فلک‌

بهر نقش‌ آدم کامل‌ محک‌

پس‌ شدی گریان و نالان و حزین‌

بر تو رحم‌ آمد دل روح الامین‌

آنچه‌ گفتی‌ با وی از عجز و محن‌

می‌شنیدم یک‌ به‌ یک‌ را از تو من‌

داشت‌ میکائیل‌ هم‌ از لابه‌ات‌

دست‌ از تو، دید چون شورابه ‌ات‌

پیش‌ اسرافیل‌ آن سرهنگ‌ صور

عذر آوردی بس‌ از نزدیک‌ و دور

آن هم‌ از تو داشت‌ دست‌ و بازگشت‌

واقفم‌ آنچه‌ از تو با ایشان گذشت‌

پس‌ فرستادیم‌ عزرائیل‌ را

تا که‌ آرد خاک پر تخییل‌ را

هم‌ به‌ او الهام کردیم‌ از رشد

کابتهال و ناله‌ات‌ را نشنود

آن سروش قهر از اسرار ما

چون تو را آورد بر دربار ما

از تو شکل‌ بوالبشر را ساختیم‌

بی‌ غشت‌ کردیم‌ گر بگداختیم‌

مر تو را دادیم‌ بس‌ فضل‌ و هنر

تا نمودیم‌ از تو خود را جلوه گر

پس‌ تو را کردیم‌ مسجود ملک‌

سجده کردندت‌ ملایک‌ یک‌ به‌ یک‌

یک‌ عزازیلی‌ ز سجده ات‌ روی تافت‌

هشت‌ نور و جانب‌ ظلمت‌ شتافت‌

گشت‌ چون برتافت‌ روی از راه ما

تا ابد مردود از درگاه ما

آن حکایات‌ از پی‌ امروز بود

که‌ درونت‌ پر ز درد و سوز بود

زین‌ کمالاتی‌ که‌ اینک‌ بهر توست‌

کی‌ تو را بود آگهی‌ اندر نخست‌

دیده بودی تو ز دریا شور و شر

قعر دریا را ندیدی پر گهر

نقص‌ می‌ دیدی تو اندر بدو حال

کی‌ گمانت‌ بود این‌ قدر و کمال

آن زمان بودی ز مکتب‌ رو گریز

حالی‌ آیی‌ سوی مکتب‌ بی‌ستیز

کی‌ تو بودی آگه‌ آن روز ای تراب‌

کز تو خواهد جلوه گر شد بوتراب‌

این‌ گمان هرگز تو را در سر نبود

که‌ تو خواهی‌ گشت‌ مرآت‌ وجود

با کمال ذوالجلالی‌ کبریا

از تو پوشد جامه‌ فقر و فنا

آن غنی‌ الذات‌ کز عیب‌ است‌ پاک

آید و پوشد لباس آب‌ و خاک

با کمال اعتلاء آید به‌ زیر

وا نماید خویش‌ را اینسان فقیر

هین‌ برو ای خاک و کم‌ کن‌ گفتگو

یاوری بهر من‌ از جنس‌ تو کو

در ربوبیت‌ چه‌ گر پاینده ام

گفتگو بگذار عبد و بنده ام

در حقیقت‌ گرچه‌ ذات‌ مطلقم‌

من‌ چه‌ گویم‌، بندة ذات‌ حقم‌

بندة حقم‌ در این‌ صحرا کجاست‌

عبد حق‌ را یاوری کز جنس‌ ماست‌

من‌ ز خاکم‌ ذات‌ حق‌ زینهاست‌ پاک

چون زخاکم‌ یاوری خواهم‌ ز خاک

کو مرا یاری ز خاک پاک فن‌

سر ز بی‌ یاری نهم‌ بر خاک من‌

چون ز خاکم‌،خاک را گردم دخیل‌

یاورم خاکست‌ و این‌ شاه علیل‌