صفی علیشاه » زبدة الاسرار » دفتر دوم » بخش ۱۹ - در تحقیق‌ افعال خضر و اسرار آن

طالب‌ حق‌ چونکه‌ در اول قدم

دل کند تسلیم‌ پیر پاک دم

این‌ عمل‌ با اختیار خود کند

جذب‌ حق‌ پس‌ ز اختیارش برکند

این‌ اراده نسبتش‌ بر طالب‌ است‌

زآنکه‌ بر دل اختیارش غالب‌ است‌

نفس‌ را چون کُشت‌ و رست‌ از اختیار

شد اراده او اراده کردگار

شیخ‌ گرچه‌ فعل‌ او فعل‌ خداست‌

لیک‌ در تکمیل‌ ما همراه ماست‌

سالک‌ ره هر کجا سازد وطن‌

شیخ‌ گوید از مقام او سخن‌

در مقام اختیار و بندگی‌

خضر با آن دانش‌ و فرخندگی‌

لاجرم گفت‌ از اراده خویشتن‌

فُلک‌ را معیوب‌ کردم بی‌سخن‌

باز گو ای عارف‌ کامل‌ مقام

خضر ببرید از چه‌ حلق‌ آن غلام

از اراده حق‌ بُد ار آن فعل‌ نیک‌

خویش‌ را با حق‌ چرا سازد شریک‌

لب‌ به‌ تحقیق‌ اَرَدنا برگشا

بر ر خ معنی‌ در دیگر گشا

موسیا باشند گر داری یقین‌

والدین‌ آن غلام از مؤمنین‌

وآن غلامی‌ مشرک و نا اهل‌ بود

همچو کنعان پای تا سر جهل‌ بود

کشتنش‌ زآنگشت‌ بر ما مفترض

تا دهیم‌ اولاد صالح‌ در عوض

موسیا این‌ نکته‌ ز اسرار من‌ است‌

گرچه‌ در شرع تو نا مستحسن‌ است‌

ای صفی‌، ای خضر وقت‌ عارفان

سرّ این‌ فعل‌ خضر را کن‌ بیان

نفس‌ اماره است‌ آن سرکش‌ غلام

کشتنش‌ بر خضر واجب‌ بی‌ کلام

عقل‌ و روح آن والدین‌ متّقی‌

که‌ از ایشان زاده این‌ نفس‌ شقی‌

هیچ‌ نکُشد نفس‌ را جز ظل‌ پیر

دامن‌ آن نفس‌ کُش‌ را سخت‌ گیر

پیر را نبود در این‌ کشتن‌ غرض

جز که‌ نفس‌ مطمئن‌ بدهد عوض

نفس‌ را تسلیم‌ پیر راه کن‌

شرّ این‌ خونخواره را کوتاه کن‌

تا بود او زنده، عقلت‌ مرده است‌

غول وسواسش‌ ز راهت‌ برده است‌

ای اخی‌ تو یوسف‌ مصر هُشی‌

که‌ اسیر این‌ چَه‌ یوسف‌ کُشی‌

نفس‌ خود را کُش ‌درآ زین‌ قعر چاه

تا شوی در مصر معنی‌ پادشاه

باز گو خضرا در این‌ قتل‌ عظیم‌

از چه‌ رو گفتی‌ اَرَدنا با کلیم‌

نسبت‌ این‌ فعل‌ را گو ماجرا

هم‌ به‌ حق‌ دادی و هم‌ بر خود چرا

سالک‌ راه از دم پیر ای دو دِل

چونکه‌ خواهد نفس‌ دون را مضمحل‌

عون حق‌ همراه سعی‌ وی شود

ورنه‌ بی‌عون خدا این‌ کی‌ شود

گرچه‌ اینجا مست‌ چشم‌ ساقی‌ است‌

لیک‌ از هستی‌ هنوزش باقی‌ است‌

فانی‌ است‌ امّا نه‌ در ذات‌ وجود

بلکه‌ در اوصاف‌ آن سلطان جود

در فنای ذات‌ چون مطلق‌ شود

خود ارادة او ارادة حق‌ شود

پس‌ بجا فرمود خضر با نسق‌

کاین‌ اراده هم‌ ز من‌ بُد هم‌ ز حق‌

گفتم‌ این‌ نسبت‌ به‌ حال سالک‌ است‌

ورنه‌ خضر اندر ارادت‌ مالک‌ است‌

چونکه‌ همراه است‌ با ما رهنما

از مقام ما سخن‌ گوید به‌ ما

ریشه‌ نفس‌ دنی‌ را تیشه‌ کن‌

فعل‌ خود پس‌ فعل‌ حق‌ اندیشه‌ کن‌

تا هنوز اندر قتال نفس‌ دون

اشتغالی‌ هست‌ جانت‌ را فزون

در میان بین‌ هستی‌ خود را تو باز

فعل‌ خود یکجا به‌ حق‌ راجع‌ مساز

چون ز هستی‌ جان تو مطلق‌ شود

خواهش‌ و فعلت‌ تمام از حق‌ شود

معنی‌ جبر حقیقی‌ این‌ بود

وین‌ مقام عارف‌ حق‌ بین‌ بود

باز گو،ای قطب‌ افلاک شهود

علّت‌ تعمیر دیوارت‌ چه‌ بود

ساختی‌ ور آن جدار ای منتخب‌

فعل‌ را نسبت‌ چرا دادی به‌ رب‌

موسیا در زیر دیوار مجاز

بود گنجی‌ کآن حقیقت‌ بود و راز

وآن دفینه‌ از یتیمی‌ چند بود

کز پدر میراث‌ بر فرزند بود

صاحب‌ِ آن بود، مرد صالحی‌

نی‌ ز حق‌ بیگانه‌ ای و طالحی‌

پس‌ ارادت‌ کرد رب‌ ما و تو

که‌ برند آن گنج‌ فرزندان او

گر که‌ می‌افتاد دیوار، ای کلیم‌

فاش می‌ شد گنج‌ اطفال یتیم‌

این‌ جدار ای جان مجاز و کثرت‌ است‌

زیر او بنهفته‌ گنج‌ وحدت‌ است‌

صاحب‌ این‌ گنج‌ پیر کامل‌ است‌

کآن پدر نسبت‌ به‌ ارباب‌ دل است‌

وآن یتیمان عارفان سالکند

کز پدر بر گنج‌ وحدت‌ مالکند

سالکان نارسیده، ای پناه

نیستشان بر گنج‌ وحدت‌ هیچ‌ راه

سالک‌ از بند مجاز ار وارهد

بر سر گنج‌ حقیقت‌ پا نهد

پس‌ نگردد چون در آنجا بند فرع

خواهد از گنجش‌ فتد دیوار شرع

زآنکه‌ آنجا جانش‌ غرق وحدت‌ است‌

کی‌ مقیّد سالک‌ اندر صورت‌ است‌

هست‌ جانش‌ در بحار جمع‌ غرق

نیست‌ یک‌ جو التفات‌ او را به‌ فرق

چون ز فرق آن سالک‌ اندر جمع‌ تاخت‌

شیخ‌ اراده اش را به‌ رب‌ منسوب‌ ساخت‌

پس‌ خضر گر گفت‌ اینجا ای کیا

از ارادة حق‌ بُد، این‌ باشد روا

لاجرم آن پیر کامل‌ شمع‌ جمع‌

که‌ بر او باشد مدار اصل‌ و فرع

زیر دیوار شریعت‌ ای صفی‌

سازدش گنج‌ حقیقت‌ مختفی‌

سالک‌ مجذوب‌ را از وحدتش‌

آرد و سازد مطیع‌ صورتش‌

فرق بعد از جمع‌ آری این‌ بود

عارفان را منزل تمکین‌ بود

سالک‌ اندر جمع‌ چون قائم‌ شود

وز دوام ذات‌ حق‌ دائم‌ شود

فرق بعد از جمع ‌دیمومیّت‌ است‌

واصلان را سرّ قیمومیّت‌ است‌

سالک‌ اینجا مظهر قیّوم شد

بود دائم‌ ذات‌ او دیموم شد

روشن‌ از جمع‌ است‌ چون خود شمع‌ او

فرق کی‌ گردد حجاب‌ جمع‌ او

زآن به‌ عفو ذنب‌ شاه ماخَلَق‌ْ

ماتقدم، ما تأخّر گفت‌ حق‌