مدتی بُد کز کسالت های دل
بود ساکن بحر گوهر زای دل
مرغ نطقم جا به ویران کرده بود
سر به زیر بال حرمان برده بود
حالیا بحر سخن شد موج زن
ریخت زآن بیرون گُهرهای سخن
بار دیگر بحر نطقم کرد کف
هر کفی زآن گشت بحری پر صدف
هر صدف از گوهر اسرار پر
دُرج در هر گوهری بحری ز دُرّ
هر دُری زآن زینت تاج شهان
لؤلؤ لالای بحر عقل و جان
عقل چبود صورت معنای عشق
یک بخار از بحر گوهر زای عشق
پیش از این کاندر بیان مثنوی
بُد ز عشقم خط معنی مستوی
بود نطق عشق بی گفتار من
ناطق اندر زبدة الاسرار من
یعنی آنکه من نبودم در میان
عشق، خود میکرد نعت خود بیان
اندر آن هنگامه و ساز و خروش
بحر معنی ناگه افتادم ز جوش
از شه عشقم ز راه علتی
یافت کلک اندر نگارش مهلتی
خود نزاد این مدت از آن مهلتم
طفل معنی ز امهات فکرتم
دل غمین آن بتِ دلبرده بود
یعنی از سرمای هجر افسرده بود
تا کنون کایام مهلّت شد به سر
داد از نو شاخ معنی برگ و بر
هست از هجرت به تاریخ ای غیاث
الف و مأتین و ثماتین و ثلاث
ریشه فکرم در این مدت قوی
شد حقیقت بهر نظم مثنوی
پس چه باک ار مثنوی تأخیر شد
زآنکه در وی حبل ما زنجیر شد
طفل طبعم گر به مهلت پیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
مثنوی شیر است و جانها طفل وش
هردم از پستان فکرم شیرکش
تا تو طفلی شیر بخشد دایهات
چون شدی بالغ دهد مِی پایهات
تا تو طفلی میدود شیر از پِیات
چون شدی بالغ نشاید جز مِیات
طفل شیری، تا تو اندر پرده ای
کیست بالغ رند می پرورده ای
باده،طفلِ شیر را ملحوظ نیست
طفلِ مِی هم از لبن محظوظ نیست
زبدة الاسرار یعنی این کتاب
لاجرم هم شیر دارد هم شراب
پیش از این گفتار من در مثنوی
طفل جان را شیر بود ای معنوی
زین سپس نظمم شراب بی غش است
داند این رندی که از مِی سرخوش است
شیر ای جان بهر طفل نو بود
باده قوت عارف رهرو بود
کیست عارف آنکه جز مطلق ندید
احولی را هِشت و غیر از حق ندید
چشم احول کز دوبینی در خطاست
گر که یک تن را دو بیند بس بجاست
مهر و ماه اندر تجلّی ای عمو
هر دو نورند این به هر احول مگو
شب که شد خورشید پنهان در حجاب
نورش ار احول نِهای از مه بیاب
نور شمس از ماه پیدا شد به شب
مه به خورشیدت رساند در طلب
نک شب است ای جان که آن رخشنده مهر
در حجاب معرفت پوشیده چهر
ماه دارد روشنی زو اندکی
بلکه با شمس است در معنی یکی
شب ز مه شد صبح اعنی صبح نور
زو منور عصر عارف در ظهور
می رساند ماه بر صبحت هله
ماه، شیخ و صبح، قطب سلسله
شیخ، ماه و قطب، همچون آفتاب
فیض نور شمس را زین ماه یاب
شیخ و قطب این اصطلاح مبتدی است
ور نه در وحدت بجز یک ذات نیست
شمس رحمت را ولی اندر ظهور
خوانی ار ماه منور، نیست دور
آن موحد کش بود دل شه شناس
خود شناسد شاه را در هر لباس
وآن دوبین کو ناشناس و احول است
تا به آخر کور همچون اول است
تو مگو کاین اختلافات از کجاست
چون مساوی فیض رحمانی به ماست
اختلاف از حق چرا در فطرت است
یا نباشد اختلافی صحبت است
اختلاف اعراض را زیبنده بود
یا حقیقت ماهی از سر گنده بود
نیست بالا آنچه در پایین بود
آب از سرچشمه پالائین بود
آری از بالاست اما ای فقیر
این نشاید گفت بار آور به زیر
این تخالف یعنی اندر کثرت است
اختلافش نی ز اصل وحدت است
این تخالفها که بینی ای پسر
از صور دان نی ز وهاب الصور
آن موحد را که شد وحدت مقام
آنچه بیند متفق بیند تمام
زآنکه آنجا غیر یک ﷲ نیست
هیچ وصفی را در آنجا راه نیست
چون تو اندر کثرتی ای بوالکرب
گر که بینی اختلافی نی عجب
باز بشنو گوش و هوشت گر بجاست
اینکه اصل اَحولیها از کجاست
چونکه حق خاک تو در خلقت سرشت
عقل و شهوت را به حکمت در تو هِشت
زینکه طاعت بهر عقل است از ازل
کرد حق امرت به طاعات و عمل
کاصل آن طاعات تمکین از ولی است
این بیان را پست کردن ز اَحولی است
پس هر آن کو عقل خود را واگذاشت
وز عمل خود را معاف و دور داشت
شهوت از طاعت نماید تارکش
تا کند آخر دوبین و مشرکش
ای عمو، جو داروی چشم عما
بل ز رنج اَحولی یابی شفا
چیست دانی داروی چشم ضریر
خاک پای مرد حق یعنی که پیر
تا توانی شو به هر سو پی سپر
از پی آن کُحل ما زاغ البصر
بو زننگ اَحولی ها وا رهی
بر سر ای جان تاج بینش بر نهی
ای علی رحمت ای شاه امین
که تو داری داروی چشم دوبین
اَحولانی را که دارند آن گله
سرکشی از امر قطب سلسله
ز ابلهی دانند حق گوساله را
نی پیمبر نوح نهصد ساله را
نزد ایشان پیر فاضل مرتد است
و آنگهی زندیق جاهل ارشد است
هِشته عم ارشد پرمایه را
خوانده بابا عمه همسایه را
از منور شاه فاضل سرکشند
لیک با بوجهل جاهل دلخوشند
با صفیالحق خیال دونشان
از حسد در رگ فزاید خونشان
دِه ز رنج اَحولی باری شفا
جانشان را چون تو داری این دوا
ور زنور قابلیت بیفرند
چون خران در جهل بوجهلی درند
تیر قهر خویش را دستور دِه
یعنی آن چشم دوبینشان کور بِه
یا ببَر ز آیینه دل زنگشان
یا که ما را کن خلاص از ننگشان
خاک پایت داروی چشم و دل است
آن دلی کش قابلیت حاصل است
آن دلی کز رنج حُمق آزاده است
نی دل احمق که اُعمی زاده است
دیده ای را کُن تو دارو کآن عماست
کوری اش نه از حُمق و آسیب قضاست
زآنکه رنج حُمق را نبَوَد دوا
هست گوید مولوی قهر خدا
رنج کوری لیک شد درمان پذیر
شو پی درمان آن جویای پیر
رو پی مردم تو گر مردم رگی
کی توان بودن کم ای جان از سگی
جان ز عشق ای جان من مردم بود
هرکه را این سَر نباشد دُم بود
از ازل خلق جهان را تا ابد
امتحان حق همین است ای ولد
عبرتی گیر از بلیس پر ز شک
کآن لعین بود اول از جنس ملک
خودسری آخر سیه کردش ورق
شد ز ترک سجده ای مردود حق
همچنین باشد پی آن امتحان
آدم و ابلیسی اندر هر زمان
طاعت کس بی ولای آن ولی
چونکه بیاصل است ندهد حاصلی
لاجرم باشد گر افزون از شمار
طاعت قشری ندارد اعتبار
زآنکه ترک عشق آدم کرده او
سوی سجده نفسِ دون آورده رو
کی شود بر وی ز رحمت فتح باب
در ریای خشک و تدریس کتاب
چون خود او مسدود داند باب علم
حاصلش زین رو فتاد از آب علم
شد ظنون، او را مدار اعتقاد
رفت یکجا خرمنِ علمش به باد
غافل از سیلاب او را خواب برد
آسیای طاعتش را آب برد