ای شه قیوم قائم، بحر جود
ای وجودت موجد غیب و شهود
ای غمت سرمایه سودای عشق
پُر ز سودای غمت صحرای عشق
ما همه فانی و باقی ذات توست
تو چه وجه و این بقاء مرآت توست
ای منظم ز انتظامت کار ملک
ذات پاکت واحد القهار ملک
آفرینش جمله همچون آینه
جز تو زین آیینه نبود عاینه
آینه گر بیشمار و بی حد است
جلوه گر در جمله وجه سرمد است
هر دلی کآن شد به نور حق بصیر
بود از عون تو ای حی قدیر
گشت عونت، قفل قلبش را کلید
قفل ما را هم کلیدی، ای مجید
تا که یکجا چشم قلبم وا شود
بر فروغ طلعتت بینا شود
روی تو مرآت ذات اقدم است
پنجهات مشکل گشای عالم است
ای مبرّا از حیات و از ممات
وی معرّا از حدود و از جهات
ای به کلّ ماسوا علمت محیط
هم مرکب غرق بحرت هم بسیط
ای نهان از دیده و پیدا به دل
ای به پیدایی وجودت مستقل
نی نِهای مستور هم از چشم سر
در حقیقت نزد ارباب بصر
کی شوی پنهان تو ای جان جهان
جز ز چشم غافلان بد گمان
غافل آن باشد که نبود هیچ نور
در دل بیحاصل او از حضور
آنکه شد عارف به نور باهرت
هر کجا بیند عیان و حاضرت
مرحبا ای شاه جان افزای ما
ای به هر جا حاضر و پیدای ما
من که باشم تا که بگشایم زبان
در حضورت که عیانی یا نهان
چون به هر حالم تویی مولا و یار
بر تو کردم کار خود را واگذار
جان من باشد به جرم خود مُقِر
اَنت ربّی اَنت حسبی فانتصر