صفی علیشاه » زبدة الاسرار » دفتر اول » بخش ۲۱ - در بیان اتمام حجت‌ نمودن آن مولای بشر بنمودنِ آیت‌ ﷲ اکبر بر نمرود سیرتان ابتر و تمامی‌ شهادت‌ جناب‌ علی‌ اصغر

بانگ‌ زد کای ساقی‌ بزم الست‌

شیرخوار از کودکی‌ شد می‌ پرست‌

شیرخوار عشق‌ از امداد پیر

شد ز بوی باده مست‌ و شیرگیر

شیرخوارم گرچه‌ من‌ شیر حقم‌

زهرة شیران بدرد ابلقم‌

اندکی‌ گر شیرِ جانم‌ هی‌ کند

شیرِ گردون شیرِ جان را قی‌ کند

شیرخوارم لیک‌ شیرم مست‌ شد

چرخ در میدان عزمم‌ پست‌ شد

صید معنی‌ شد شکار پنجه‌ام

هین‌ بیا کز زخم‌ هجران رنجه‌ام

عزم کوی دوست‌ چون داری بیا

ارمغانی‌ بر، به‌ درگاه خدا

قابل‌ شاه ارمغان کوچک‌ است‌

کو به‌ قیمت‌ بیش‌ و در وزن اندک است‌

مختصرتر تحفه‌ بِِه‌ یارِ تو را

می‌ کند سنگین‌ نه‌ او بار تو را

نزد شاهان تحفه‌ اندک تر خوش است‌

که‌ توان بگرفت‌ پیش‌ شه‌ به‌ دست‌

گوهری بر، پیش‌ آن شاه ارمغان

کو سبک‌ وزن است‌ و در قیمت‌ گران

ارمغان این‌ لؤلؤ شهوار بر

نزد خسرو زرِّ دست‌ افشار بر

شاهباز وحدتم‌ من‌، در نشست‌

عیب‌ نبود شاهم‌ ار گیرد به‌ دست‌

غیر دستت‌ نیست‌ جایی‌ چون مرا

بر به‌ دستم‌، نیست‌ پایی‌ چون مرا

نیست‌ دست‌ از بهر دفع‌ دشمنت‌

دست‌ آن دارم که‌ گیرم دامنت‌

گر که‌ نتوانم‌ به‌ میدان تاختن‌

سوی میدان، جان توانم‌ باختن‌

گر ندارم گردن شمشیر جو

تیر عشقت‌ را سپر سازم گلو

چون شنید از گوش غیبی‌ بی‌ صدا

خالق‌ اصوات‌، بانگ‌ آشنا

عشق‌ بر پیغام اصغر شد سروش

آمد آواز علی‌ شه‌ را به‌ گوش

آشنا بر گوش شه‌ خورد آن صدا

کآشنا داند صدای آشنا

تاخت‌ سوی خیمه‌ گه‌ بار دگر

تا از آن صاحب‌ صدا جوید اثر

دید اصغر کرده عزم آن دیار

گشته‌ از خرگاه هستی‌ دست‌ و بار

برگرفتش‌ چُست‌ و عزم راه کرد

روی همت‌ سوی قربانگاه کرد

بند بر تفصیل‌ نبود کار عشق‌

تا چه‌ کرد آن شاه در بازار عشق‌

هرچه‌ بودش پاک با حق‌ تاخت‌ زد

مهره ها را برد و حرف‌ از باخت‌ زد

زین‌ بیان قصدم مصیبت‌ نامه‌ نیست‌

جزبه‌ شرح عشق‌ در کف‌ خامه‌ نیست‌

علّت‌ گفتار من‌ عشق‌ است‌ عشق‌

کاشف‌ اسرار من‌ عشق‌ است‌ عشق‌

این‌ همه‌ گفتم‌ ولیکن‌ ای حسن‌

خود نگفتم‌ قطره ای زین‌ بحر من‌

وصف‌ دریا را که‌ داند ای رفیق‌

آنکه‌ در دریا بود جانش‌ غریق‌

جان تو چون بی‌خبر ز اسرار ماست‌

باورت‌ گر نیست‌ این‌ صحبت‌ رواست‌

بحر معنیم‌ زند در سینه‌ جوش

سینه‌ ها سنگ‌ است‌ چون باری خموش

کرده لالم‌ ضیق‌ صدر خلق‌ِ گول

زآن سخن‌ گویم‌ به‌ اندازه عقول

اندکی‌ ز اسرار حق‌ منصور گفت‌

شد تن‌ سردار جان با دار جفت‌

چاره کو جز پست‌ گویی‌ ای حبیب‌

زآنکه‌ من‌ در دار خلقانم‌ غریب‌

لا تخالفهم‌ حبیبی‌ دارِهِم‌

یا غریباً نازلا فی‌ دارهم‌

نیست‌ دعوت‌ این‌ مثال است‌ ای صبی‌

بد مکن‌ دل نه‌ ولیم‌ نه‌ نبی‌

کیستم‌ من‌ رند صوفی‌ مذهبی‌

بندة شاه قلندر منصبی‌

قطب‌ عالم‌ رحمت‌ للعالمین‌

مظهر سجّاد زین‌ العابدین‌

اوست‌ کز کون و مکان سرکش‌ بود

هم‌ قلندر هم‌ قلندروش بود

گر ز سرّ او زنم‌ دم اندکی‌

مستمع‌ را خاطر افتد در شکی‌

عاری از شک‌ عارف‌ صاحب‌ هُش‌ است‌

کز شراب‌ عشق‌ مست‌ و سرخوش است‌

ای صفی‌ اندر ثنای او ز بیم‌

چند پیچی‌ خویشتن‌ را در گلیم‌

حفظ‌ حقت‌ عاصم‌ است‌ از هر گزند

در به‌ روی از طعن‌ِ خار و خس‌ مبند

یاری از حق‌ جوی و دل با یار کن‌

وز حقایق‌ سرّ حق‌ اظهار کن‌

ور ز رسوایی‌ تو را پرواستی‌

طبل‌ پنهانی‌ مزن رسواستی‌

دی که‌ مُهرت‌ بر لب‌ از گفتار بود

گفتگویت‌ بر سر بازار بود

حالیا کاظهار مطلب‌ کرده ای

چونکه‌ مرگ آمد چرا تب‌ کرده ای

مُهر بردار از لب‌ و اسرار گو

خلق‌ گر دیوند با دیوار گو

مر صفی‌ دانست‌ هر کس‌ صوفی‌ است‌

صاحب‌ دلق‌ و دم معروفی‌ است‌

نایب‌ معروف‌ و صاحب‌ سینه‌ای

خود رضا را بندة دیرینه‌ای

گرچه‌ دانیم‌ اینکه‌ با زیبندگی‌

ادعا نبود تو را جز بندگی‌

آری آری هرکه‌ او را ادعاست‌

بی‌ خبر از معنی‌ فقر و فناست‌

این‌ سخن‌ را فاش گو تشویش‌ نیست‌

هر که‌ دارد ادعاء درویش‌ نیست‌

هر که‌ را دیدیم‌ دعوی کار بود

دزد راه فقر و دکان دار بود

جمله‌ء این‌ داعیان دین‌ فروش

اهل‌ دکّانند گر داری تو هوش

وقت‌ تنگ‌ است این‌ بیان را هِل‌ ز کف‌

زآنکه‌ بحر عشق‌ اصغر کرده کف‌

گو بجوشد بَحرم از سودای عشق‌

جمله‌ جوش و کف‌ بود دریای عشق‌

چون به‌ میدان بر سر دست‌ پدر

آیت‌ کبرای حق‌ شد جلوه گر

ابن‌ سعد آن پیشوای اهل‌ شر

از کمین گه‌ با کمان آمد به‌ در

گفت‌ بر من‌ جمله‌ باشید ای سپاه

در حضور زادة سفیان گواه

کز کمان کفر دامن‌ گیر من‌

بر حسین‌ اول رها شد تیر من‌

ز اجتهاد خویش‌ و حکم‌ مفتیان

من‌ کشیدم بر حسین‌ اول کمان

هر به‌ شرع احمد است‌ او معتقد

بایدش نک‌ پیرویّ مجتهد

چون شنیدند این‌ سخن‌ تقلیدیان

از زبان آن لعین‌ تیره جان

دل ز حق‌ یکبارگی‌ پرداختند

وجه‌ حق‌ را تیرباران ساختند

جان نمرود شقی‌ گفتی‌ هله‌

بود در جسم‌ پلید حرمله‌

تیر او چون کفر او بالا گرفت‌

در گلوی حق‌ نژادی جا گرفت‌

شرع بازان حِرز جان قرآن کنند

تیر پس‌ بر صاحب‌ قرآن زنند

این‌ کنند آن خودپرستان دغل‌

تا تو دانی‌ سرّ علم‌ بی‌ عمل‌

زین‌ سخن‌ فهمت‌ نلغزد دار حلم‌

این‌ نگفتم‌ بهر جرح اهل‌ علم‌

عالمانِ با عمل‌ را بی‌گمان

بنده باید بود از جان این‌ بدان

در شریعت‌ علم‌ شرعت‌ لازم است‌

هم‌ تو را لازم وجود عالِم‌ است‌

گفتم‌ این‌ در شرع تا گر رهروی

با بصیرت‌ پیرو عالم‌ شوی

عالمان بی‌ شریعت‌ بی‌حدند

که‌ به‌ دزدی بر سر راه آمدند

این‌ به‌ عالِم‌ هم‌ ندارد اختصاص

دزدها هستند در دلق‌ خواص

تا تو بشناسی‌ ولیِّ‌ پاک را

هم‌ شناسی‌ رهزن بی‌باک را