دل برده است چشم قتال جنگجویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی