ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰

بینی آن باد که گوئی دم یارستی

یاش بر تبت و خرخیز گذارستی

نیستی چون سخن یار موافق خوش

گر نه او پیش رو فوج بهارستی

گر نبودی شده ایمن دل بید از باد

برگش از شاخ برون جست نیارستی

ور نه می لشکر نوروز فراز آید

کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی

فوج فوج ابر همی آید پنداری

بر سر دریا اشتر به قطارستی

اشترانند بر این چرخ روان ور نی

دشت همواره نه چون پیسه مهارستی

نه همانا که بر این اشتر نوروزی

جز که کافور و در و گوهر بارستی

دشت گلگون شد گوئی که پرندستی

آب میگون شد گوئی که عقارستی

گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی

چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟

واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز

کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟

شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن

نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی

ای به نوروز شده همچو خران فتنه

من نخواهم که مرا همچو تو یارستی

گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»

کاشک امسال تو را کار چو پارستی

دلم از تو به همه حال بشستی دست

گر تو را در خور دل دست گزارستی

فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش

فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی

نیست فرقی به میان تو و آن خر

جز همی باید که‌ت پای چهارستی

سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک

گرت ننگستی از این سیرت و عارستی

گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی

مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟

مجلست بستانستی و رفیقان را

از درخت سخن خوب ثمارستی

وین گل و لالهٔ خاکی که همی روید

با گل دانش پیشت خس و خارستی

پیش گلزار سخن‌های حکیمانه‌ت

کار لاله بد و کار گل زارستی

مردم آن است که چون مرد ورا بیند

گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی»

فضل بایدش و خرد بار که خرما بن

گر نه بار آوردی یار چنارستی

خرد است آنکه اگر نور چراغ او

نیستی عالم یکسر شب تارستی

خرد است آنکه اگر نیستی او از ما

نه صغارستی هرگز نه کبارستی

گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در

خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی

تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی

یک تن از مردم سالار هزارستی؟

ورنه با عقل همی جهل جفا جستی

گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟

سر به جهل از خرد و حق همی تابد

آنکه حق است که بر سرش فسارستی

یله کی کردی هر فاحشه را جاهل

گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟

آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز

معصفر گونه و نیروی شخارستی

ای دهان باز نهاده به جفای من

راست گوئی که یکی کهنه تغارستی

چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت

هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟

اندر این تنگ حصارم ننشستی دل

گرنه گرد دلم از عقل حصارستی

کار تو گر به میان من و تو ناظر

حاکمی عادل بودی بس خوارستی

کار دنیا گر بر موجب عقلستی

مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟

بل سخن‌های دلاویز بلند من

بر سر گنبد گردنده عذارستی

ور سخن‌هام فلاطون بشنوده‌ستی

پیش من حیران چون نقش جدارستی

یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک

دل دانای سخن پیشه شکارستی

دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی

گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی

مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل

همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی

بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم

گر نه بیمم همه از روز شمارستی

بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش

گر بدانستی کاین جای قرارستی