ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۷ - قصد عزیمت به هندوستان

و پس ازین پوشیده‌تر معتمدان فرستاد تا جمله خزینه‌ها را از زر و درم و جامه و جواهر و دیگر انواع هر چه بغزنین بود حمل کنند و کار ساختن گرفتند. و پیغام فرستادند بحرّات‌ : عمّات و خواهران و والده و دختران که «بسازید تا با ما بهندوستان آیید، چنانکه بغزنین هیچ چیز نماند که شمایان را بدان دل مشغول باشد.» و اگر خواستند و اگر نه، همه کار ساختن گرفتند و از حرّه ختّلی‌ و والده سلطان درخواستند تا درین باب سخن گویند؛ ایشان گفتند و جواب شنودند که «هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد بغزنین بباید بود» بیش کس زهره نداشت که سخن گوید. و امیر اشتران تفریق کردن‌ گرفت. و بیشتر از روز با [بو] منصور مستوفی خالی داشتی‌ درین باب. و اشتر میبایست‌ بسیار، و کم بود، از بسیاری خزینه.

و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بو سهل حمدوی و بو القاسم کثیر گفتند: بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامه وکیل‌ ؛ گفتم باشد که او داندی‌ و لکن نتواند نبشت بابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراگند . اتّفاق را دیگر روزنامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به ویهند و مرمناره‌ و پرشور و کیری‌ و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پرشور برسیم و نامه ما بشما رسد، آنگاه بتخارستان بروید و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد ببلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»

این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من بمعمّا مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است‌ و تا لاهور عنان بازنخواهد کشید و نامه‌ها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و می‌نماید که بلاهور هم باز نه ایستد. و از حرم‌ بغزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای‌ از کار بشده است و متحیّر مانده‌اند و امید همگان بخواجه بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ‌ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد .» و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که بوزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معمّا از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند: سخت نیکو اتّفاقی افتاده است، ان شاء اللّه تعالی‌، که‌ این پیر ناصح نامه‌یی مشبع‌ نویسد و این خداوند را بیدار کند.

جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول‌ باز نموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه‌ بنگذاشته و مصرّح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان بدر بلخ جنگ میکنند، ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیره‌اند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد، بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را بهندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمد اللّه هیچ عجز نیست که بنده بوری‌تگین‌ را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر خداوند بهندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و بدوست و دشمن برسد، آب‌ این دولت بزرگوار ریخته شود، چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد.

و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن بزمین ایشان باید برد که سخت نیکوکار نبوده باشیم‌ براستای هندوان‌ . و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود ()؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت‌ . و اگر خداوند برود، بندگان دل شکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حقّ نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند. و رای رای خداوند راست.»

امیر چون این نامه بخواند، در حال مرا گفت که این مرد خرف‌ شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیده‌ایم. و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود. و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من می‌بینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند .

و بو علی کوتوال از خلج‌ باز آمد و آن کار راست کرده‌، روز دوشنبه غرّه ماه ربیع الأوّل پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه‌ باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیرون‌اند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کرده‌اند. کوتوال گفت: حرم و خزائن بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند. [کوتوال گفت‌] که ایزد، عزّ ذکره‌، صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون‌ کناد، و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد، عزّ ذکره، را درین حکمی و تقدیری است پوشیده‌ تا چه خواهد بود. گفتند: فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت: هر چند سود ندارد و ضجرتر شود، صواب آمد .

و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو] منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن‌ و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و بدرگاه اعیان بیامدند [با بو الحسن‌] عبد الجلیل، و خواجه عبد الرزّاق ننشست با ایشان و گفت:

مرا برگ‌ آن نیست که سخن ناروا شنوم؛ و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق‌ بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان خانه‌ خالی با [بو] منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت: دانم که مشتی هوس‌ آورده‌اند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.

نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم: الرّائد لا یکذب اهله‌، پیغامی ناشنوده سخن‌ برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند: رواست امّا ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشاده‌تر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند: نیکو میگویی. قلم برداشتم و سخت مشبع‌ نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمّل بخواند و بگفت «اگر مخالفان اینجا آیند، بو القاسم کثیر زر دارد، بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد، وزارت یابد و طاهر و بو الحسن‌ همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیّر شدند.

کوتوال گفت: مرا چه گفت‌، گفتم: و اللّه‌ که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نماند. و بازگشتند. و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد.

و این مجلّد بپایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را، رضی اللّه عنه، سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلّد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال‌ برانم هم تا این وقت، چنانکه شرط تاریخ است، آنگاه چون از آن فارغ شوم، بقاعده تاریخ باز گردم و رفتن این پادشاه بهندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم. ان شاء اللّه عزّ و جلّ‌