سنه اثنی و ثلثین و اربعمائه
روز آدینه غرّه این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بو سهل حمدوی و عارض و بو الفتح رازی و بدر حاجب بزرگ و ارتگین سالار نو .
و پردهدار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند . و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. و فرّاش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد.
برفتم. بنشاند- و تا بو سهل رفته بود، مرا مینشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر مینگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدّمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج مینبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیارهتر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصّهتر و نیکو رویتر خویش را بازگرفت . چون ازین هم فارغ شدیم، روی بوزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند، و آن لشکر که با وی بودند، هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد دادهاند. ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدّمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدّتر تا آنچه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است میباشد . بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدّت که شما را اینجا مقام باشد و آن [...] روز خواهد بود.» گفتند فرمان برداریم. و بازگشتند.
خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم: نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، امّا این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت: چون حال برین جمله است، روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغام من بباید داد. گفتم: فرمان بردارم. گفت:
بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدّمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه میباید کرد. اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدّمه خواهند بود و مینماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند. و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند، بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته دل شود. و اگر رای خداوند بیند، با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدّمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیلتر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید . و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصّه وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده.»
من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت: برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفتهام و فرموده، او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم: چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم. گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد . و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصّه غزنین، البتّه سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید، بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت.» چنانکه بر وی کار دیدم، چندان است که من آنجا رسیدم، وی سوی هندوستان خواهد رفت. و از من پوشیده کرد و میگوید که «بغزنین خواهیم بود یک چندی، آنگاه بر اثر شما بیامد » و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایستهتر است. گفتم: اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء اللّه که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه بخطّ خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافیتر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدّمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامهای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدّی فصلی.
مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تأمّل کرد. پس گفت: جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلومتر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی. گفتم: معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند، جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] بخطّ عالی توقیع کند.
گفت: بنشین و هم اینجا نسخت کن . مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم. امیر را خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت . وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخطّ خویش بنبشت که: خواجه فاضل، ادام اللّه تأییده، برین جوابها که بفرمان ما بهنبشتند و بتوقیع مؤکّد گشت، اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد. ان شاء اللّه.
و مواضعه بمن داد و گفت با وی معمّائی نهم تا هر چه مهمتر باشد از هر دو جانب بدان معمّا نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند و امیدها دهد و فردا او را بدرگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت بازگردد. گفتم چنین کنم.
نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم، سخت شاد شد و گفت:
رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بندهام، کاشکی کاری بمن راست شودی . و آغاز کردم که بروم. گفت: بنشین، این حدیث معمّا فراموش کردی. گفتم:
نکردم فراموش، و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد.
گفت: ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز بفردا نیفگنی که هر روزی که میآید کار خویش میآرد، و گفتهاند که «نه فردا شاید مرد فردا کار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فائده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی بخطّ خود بمن داد. و بترکی غلامی را سخنی گفت، کیسهیی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم:
خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کردهام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم: فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه بکس من دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکو روی و زیبا، امّا روزگار نادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.