ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۲ - گذشته شدن امیر سعید

روز شنبه نیمه این ماه نامه غزنین رسید بگذشته شدن امیر سعید، رحمة اللّه علیه، و امیر فرودسرای بود و شراب میخورد، نامه بنهادند و زهره نداشتند که چنین خبری در میان شراب خوردن بدو رسانند، دیگر روز چون بر تخت بنشست، پیش تا بار بداد، ساخته بودند که این نامه خادمی پیش برد و بداد و بازگشت. امیر چون نامه بخواند، از تخت فرود آمد و آهی بکرد که آوازش فرود سرای بشنیدند و فرمود خادمان را که پیش رواق‌ که برداشته بودند فروگذاشتند و آواز آمد که امروز بار نیست.

غلامان را بازگردانیدند. و وزیر و اولیا و حشم بطارم‌ آمدند و تا چاشتگاه فراخ‌ بنشستند که مگر امیر بماتم نشیند، پیغام آمد که بخانه‌ها باز باید گشت که نخواهیم نشست. و قوم بازگشتند.

و گذشته شدن این جهان نادیده قصّه‌یی است، ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوست‌تر داشت و او را ولی‌عهد میکرد و خدای، عزّ و جلّ، نامزد جای‌ پدر امیر مودود را کرد، پدر چه توانست کرد؟ و پیش تا خبر مرگ رسید، نامه‌ها آمد که او را آبله آمده است و امیر، رضی اللّه عنه، دل مشغول می‌بود و میگفت «این فرزند را که یک بار آبله آمده بود، این دیگر باره غریب است.» و آبله نبود که علّتی‌ افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند، چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی‌ کرد، و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنّین‌ نبود، و افتد جوانان را ازین علّت. زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکّان‌ ایشان است که «این خداوند زاده را بسته‌اند .» و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افگند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج‌ گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. امیر، رضی اللّه عنه، برین فرزند بسیار جزع‌ کرده بود فرود سرای. و این مرگ نابیوسان‌ هم یکی بود از اتفّاق بد، که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب‌ گذشتن صواب نیست، که کس را بار نمیداد و مغافصه‌ برنشست و سوی ترمذ رفت.

و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که «ناچار بباید رفت‌ . ترا با فرزند مودود ببلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم از غلامان سرایی و دیگر اصناف‌ . و حاجب سباشی بدره گز رود و اسبان‌ و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان، و سپاه سالار باز آمد و لشکریانی از مقدّمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است، آن کار را همه راست باید کرد.» گفت «فرمان بردارم» و تا نزدیک نماز شام بدرگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد.