ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱ - رفتن سباشی سوی سرخس

چنین گفت‌ خواجه ابو الفضل دبیر مصنّف کتاب که در آن مدّت که سلطان مسعود بن محمود، رحمة اللّه علیهما، از هندوستان بغزنین رسید، و آنجا روزی چند مقام‌ بود که سوار سالار، بوسهل‌، بر درگاه برسید و آنچه رفته بود بمشافهه باز گفت و سلطان بتمامی بر آن واقف گشت و فرمانها بود جنگ مصاف کردن را، پس روز [یک‌] شنبه بیست و یکم ماه رجب که بوسهل رسیده بود و بیاسوده.

دیگر روز چون بار بگسست، امیر با سپاه سالار و استادم خالی کرد و تا چاشتگاه فراخ‌ درین باب رای زدند و قرار گرفت که سباشی ناچار این جنگ بکند. و سپاه- سالار بازگشت، و بونصر دوات و کاغذ بخواست و پیش امیر این نامه نبشت و امیر، رضی اللّه عنه، دوات و قلم خواست و توقیع کرد و زیر نامه فصلی نبشت که «حاجب فاضل بر این که بونصر نبشته است بفرمان ما در مجلس ما اعتماد کند و این جنگ مصاف‌ با خصمان بکند تا آنچه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده باشد کرده شود. و امید داریم که ایزد، عزّ ذکره، نصرت دهد و السّلام.» و امیر بوسهل را پیش خواند و نامه بدو دادند و گفت: حاجب را بگوی تا آنچه از احتیاط واجب کند بجای باید آورد و هشیار باید بود»، و وی زمین بوسه داد و بیرون آمد. و پنج هزار درم و پنج پاره‌ جامه صلت بستد و اسبی غوری‌، و بر راه غور بازگشت. و امیر نامه فرمود بوزیر درین باب و باسکدار گسیل کرده آمد و جواب رسید پس بدو هفته که «صلاح و صواب باشد در آنچه رای خداوند بیند» و سوی استادم بخطّ خویش مستوره‌یی‌ نبشته بود و سخن سخت گشاده بگفته که «واجب نکردی‌ مطلق بگفتن‌ که این کار بزرگ را دست باید کرد . و نتوان دانست که چون شود، و کار بحکم مشاهدت وی‌ می‌بایست بست‌ .

امّا تیر از کمان برفت‌ ؛ و ان شاء اللّه تعالی که همه خیر و خوبی باشد.» و استادم این نامه را بر امیر عرضه کرد.

و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رجب امیر بباغ محمودی رفت بدانکه مدّتی آنجا بباشد. و بنه‌ها را آنجا بردند.

و روز دوشنبه ششم شعبان بو الحسن عراقی دبیر گذشته شد، رحمة اللّه علیه. و چنان گفتند که زنان او را دارو دادند که زن مطربه‌یی‌ مرغزی را بزنی کرده بود، و مرد سخت بدخو بود و باریک‌گیر، ندانم که حال چون باشد. امّا در آن هفته که گذشته شد و من بعیادت‌ او رفته بودم، او را یافتم چون تاری موی گداخته و لکن سخت هوشیار، گفت و وصیّت بکرد تا تابوتش بمشهد علیّ موسی الرّضا، رضوان اللّه علیه‌، بردند بطوس و آنجا دفن کردند که مال این کار را در حیوة خود بداده بود و کاریز مشهد را که خشک شده بود باز روان کرده و کاروان‌سرایی برآورده و دیهی مستغلّ‌ سبک خراج‌ بر کاروانسرای و بر کاریز وقف کرده. و من در سنه احدی و ثلثین‌ که بطوس رفتم با رایت منصور، پیش که هزیمت دندانقان‌ افتاد، و بنوقان‌ رفتم و تربت رضا را، رضی اللّه عنه، زیارت کردم، گور عراقی را دیدم در مسجد آنجا که مشهد است در طاقی پنج گز از زمین تا طاق و او را زیارت کردم و بتعجّب بماندم از حال این دنیای فریبنده که در هشت و نه سال این مرد را برکشید و بر آسمان جاه رفت و بدین زودی بمرد و ناچیز گشت.

[وصف تخت نو و بار دادن امیر]

و درین روزگار امیر در کار و اخبار سباشی به پیچید و همه سخن ازین میگفت و دل در توکّل‌ بسته و فرموده بود تا بر راه غور سواران مرتّب نشانده بودند آوردن اخبار را که مهم‌تر باشد. و تخت زرّین و بساط و مجلس خانه‌ که امیر فرموده بود، و سه سال بدان مشغول بودند و بیش ازین، راست شد و امیر را بگفتند، فرمود تا در صفّه بزرگ سرای نو بنهند. و بنهادند و کوشک‌ را بیاراستند و هر کسی که آن روز آن زینت بدید، پس از آن هر چه بدید وی را بچشم هیچ ننمود . از آن من باری‌ چنین است، از آن دیگران ندانم‌ . تخت همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخهای نبات‌ از وی برانگیخته‌ و بسیار جوهر درو نشانده همه قیمتی و دارافزینها برکشیده‌ همه مکلّل‌ بانواع گوهر، و شادروانکی‌ دیبای رومی به روی تخت پوشیده، و چهار بالش از شوشه‌ زر بافته و ابریشم آگنده‌ - مصلّی و بالشت‌ - پس پشت، و چهار بالش دو برین دست‌ و دو بر آن دست، و زنجیری زراندود از آسمان خانه‌ صفّه آویخته تا نزدیک صفّه تاج و تخت، و تاج را در او بسته؛ و چهار صورت رویین‌ ساخته بر مثال مردم و ایشان را [بر] عمودهای انگیخته‌ از تخت استوار کرده، چنانکه دستها بیازیده‌ و تاج را نگاه میداشتند، و از تاج بر سر رنجی نبود که سلسله‌ها و عمودها آنرا استوار میداشت و بر زبر کلاه پادشاه بود. و این صفّه را بقالیها و دیباهای رومی بزر و بوقلمون بزر بیاراسته بودند و سیصد و هشتاد پاره مجلس [خانه‌] زرّینه نهاده هر پاره یک گز درازی و گزی خشکتر پهنا، و بر آن شمّامه‌ های کافور و نافه‌های مشک و پاره‌های عود و عنبر، و در پیش تخت اعلی پانزده پاره یاقوت رمّانی‌ و بدخشی و زمرّد و مروارید و پیروزه. و در آن بهاری خانه‌ خوانی ساخته بودند و بمیان خوان کوشکی از حلوا تا بآسمان خانه و بر او بسیار بره‌ .

امیر، رضی اللّه عنه، از باغ محمودی بدین کوشک تو باز آمد و درین صفّه بر تخت زرّین بنشست روز سه‌شنبه بیست و یکم شعبان، تاج بر زبر کلاهش بود بداشته‌ و قبا پوشیده دیبای لعل بزر، چنانکه جامه اندکی پیدا بود . و گرد بر گرد دارافزینها غلامان خاصّگی‌ بودند با جامه‌های سقلاطون‌ و بغدادی‌ و سپاهانی‌ و کلاههای دو شاخ‌ و کمرهای زر و معالیق‌ و عمودها از زر بدست. و درون صفّه بر دست راست و چپ تخت ده غلام بود کلاههای چهار پر بر سر نهاده و کمرهای گران همه مرصّع بجواهر و شمشیرها حمایل مرصّع‌ . و در میان سرای دو رسته‌ غلام بود یک رسته نزدیک دیوار ایستاده‌ با کلاههای چهار پر و تیر بدست و شمشیر و شقا و نیم‌لنگ، و یک رسته در میان سرای فرود داشته‌ با کلاههای دو شاخ و کمرهای گران بسیم‌ و معالیق و عمودهای سیمین بدست، و این غلامان دو رسته همه با قباهای دیبای‌ ششتری، و اسبان ده بساخت‌ مرصّع بجواهر و بیست بزر ساده. و پنجاه سپر زر دیلمان‌ داشتند، از آن ده مرصّع بجواهر، و مرتبه‌داران‌ ایستاده، و بیرون سرای پرده بسیار درگاهی‌ ایستاده و حشر همه با سلاح‌ .

و بار دادند و ارکان دولت و اولیاء حشم پیش آمدند و بی‌اندازه نثار کردند.

و اعیان ولایتداران‌ و بزرگان را بدان صفّه بزرگ بنشاندند. و امیر تا چاشتگاه بنشست و بر تخت بود تا ندیمان بیامدند و خدمت و نثار کردند. پس برخاست و برنشست و سوی باغ رفت و جامه بگردانید و سوار بازآمد و در خانه بهاری بخوان بنشست و بزرگان و ارکان دولت را بخوان آوردند. و سماطهای دیگر کشیده بودند بیرون خانه‌ برین جانب سرای، سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان نشاندند.

و نان خوردن گرفتند و مطربان میزدند و شراب روان شد چون آب جوی، چنانکه مستان‌ از خوانها بازگشتند. و امیر بشاد کامی از خوان برخاست و برنشست و بباغ آمد و آنجا همچنین مجلسی با تکلّف ساخته بودند و ندیمان بیامدند و تا نزدیک نماز دیگر شراب خوردند، پس بازگشتند.

[حرکت سباشی بجانب سرخس‌]

و درین میانها امیر سخت تنگدل میبود و ملتفت‌ بکار سباشی و لشکر، که نامه‌ها رسید از نشابور که «چون بوسهل پرده‌دار از آنجا باز رسید، حاجب مجلسی کرد و بوسهل حمدوی و سوری و تنی چند دیگر که آنجا بودند با وی خالی بنشستند و نامه سلطانی عرض کرد و گفت «فرمانی برین جمله رسید و حدیث کوتاه شد و فردا بهمه حالها بروم تا این کار برگزارده آید، چنانکه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است. و شمایان‌ را اینجا احتیاط باید کرد و آنچه از ری آورده شده است از نقد و جامه همه جایی استوار بنهید که نتوان دانست که حالها چون گردد، و احتیاط کردن و حزم‌ نگاه داشتن هیچ زیان ندارد.» گفتند: چنین کنیم، و این رفتن ترا سخت کارهیم‌ امّا چون چنین فرمانی رسیده است و حکم جزم شده، تغافل‌ کردن هیچ روی ندارد . و دیگر روز سباشی حاجب از راه نشابور برفت بر جانب سرخس با لشکری تمام و آراسته و عدّت‌ و آلت بسیار. و پس از رفتن وی سوری آنچه نقد داشت از مال حمل‌ نشابور و از آن خویش همه جمع کرد و بوسهل حمدوی را گفت: تو نیز آنچه آورده‌ای معدّ کن‌ تا بقلعه میکالی فرستاده آید بروستای بست‌ تا اگر، فالعیاذ باللّه‌، کاری و حالی دیگر باشد، این مال بدست کسی نیفتد. گفت: سخت صواب دیده‌ای امّا این رای را پوشیده باید داشت. و آنچه هر دو تن داشتند در بستند و سواران جلد نامزد کردند با آن پوشیده، چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند و بسلامت بقلعه رسیدند و بکوتوال‌ قلعه میکالی سپردند و معتمدان این دو مهتر با پیاده‌یی پنجاه بر سر آن قلعه ببودند و آنچه ثقل‌ نشابور بود از جامه و فروش شادیاخ‌ و سلاح و چیزهای دیگر که ممکن نشد بقلعه میکالی فرستادن سوری مثال داد تا همه در خزانه نهادند، و منتظر بنشستند این دو مهتر تا چه رود. و براه سرخس سواران مرتّب نشاندند تا خبری که باشد بزودی بیارند.»

از استادم بونصر شنودم، گفت «چون این نامه‌ها برسید، بر امیر عرضه کردم که از بوسهل و سوری رسید، مرا گفت که ما شتاب کردیم، ندانیم که کار حاجب و لشکر با این مخالفان چون شود. گفتم: ان شاء اللّه که جز خیر و خوبی دیگر هیچ نباشد.» امیر نیز شراب نخورد روز بازپسین‌ شعبان که مشغول دل بود. و ملطّفه‌ها رسید از سرخس و مرو که: چون مخالفان شنودند که حاجب از نشابور قصد ایشان کرد، سخت دل مشغول‌ شدند و گفتند: کار این است که پیش آمد . و بنه‌ها را در میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند و جریده‌ لشکر بساختند، چنانکه بطلخاب‌ سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند و اگر شکسته شوند، بتعجیل بروند و بنه‌ها بردارند و سوی ری کشند، که اگر ایشان را قدم از خراسان بگسست‌ جز ری و آن نواحی که زبون‌تر است هیچ جای نیست.