ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳

ای شده مفتون به قول‌های فلاطون،

حال جهان باز چون شده است دگرگون؟

پاره که کرد و به زعفران که فرو زد

قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟

گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است

گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟

گرم شود شخص هر که تافته گردد

تافته زی شد هوای تافته ایدون

هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز

مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون

سیب و بهی را درخت و بارش بنگر

چفده و پر زر همچو چتر فریدون

گوئی کز زیر خاک تیره برآمد

گنج به سر برنهاده صورت قارون

بر سر قارون به باغ گوهر و زرست

گوهر و زری به مشک و شکر معجون

هرچه که دارد همی به خلق ببخشد

نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون

خانهٔ دهقان چو گنج‌خانه بیاگند

چون به رز و باغ برد باد شبیخون

رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک

یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟

خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر

از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟

نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ

ای شده مفتون به قول‌های فلاطون

معدن این چیزها که نیست در این جای

جز که ز بیرون این فلک نبود نون

وین همه بی‌شک لطایفند که این خاک

مرکب ایشان شده‌است و مایه و قانون

خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر

گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟

گوئی کاین فعل در چهار طبایع

هست رونده به طبع از انجم و گردون

ویشان را نیز همچو سیب و بهی را

هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون

زرد چو زهره است عارض بهی و سیب

سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون

چون نشناسی که از نخست به ابداع

فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟

فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟

ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!

اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت

نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون

گشت طبایع پدید ازان و ازان شد

روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون

در به نبات اندرون فریشتگانند

هریک در بیخ و دانه‌ای شده مفتون

دانه مراین را به خوشه‌ها در خانه است

بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون

پیشه‌ورانند پاک و هست در ایشان

کاهل و بشکول و هست مایه‌ور و دون

هر یک بر پیشه‌ای نشسته مقیم است

هرگز ناید ز عمرو کار فریغون

سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است

ناید بیرون ازو به خواندن افسون

اینت هپیون گرست و آنت شکرگر

هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون

مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن

ملعون نبود هگرز همبر میمون

گرچه ز پشم‌اند هر دو، هرگز بوده‌است

سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟

سنگ ترازو به سیم کس نستاند

گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون

یوشع‌بن نون اگرچه نیز وصی بود

همبر هارون نبود یوشع‌بن نون

کارکنان‌اند تخمها همه لیکن

جغد پدید است از همای همایون

سیرت و کار فریشته همی دیدی

گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون

کارکنان خدای را چو ببینی

دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون

گر به دلت رغبت علوم الهی است

راه بگردان ز دیو ناکس ملعون

دل ز بدی‌ها به دین بشوی ازیرا

پاک شود دل به دین چو جامه به صابون

مر طلب دین حق را به حقیقت

پاک دلی باید و فراخ چو جیحون

روی چو سوی خدای و دین حق آری

زور دل‌افزون شودت و نور دل افزون

ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،

جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،

کشته شدت شمع دین کنون به جهالت

خیره ازان مانده‌ای تو گمره و شمعون

حجت و برهان مجوی جز که ز حجت

تا بنمایدت راه موسی و هارون

نیست قوی زی تو قول و حجت حجت

چون عدوی حجتی و داعی و ماذون