محرّم این سال غرتش سهشنبه بود. امیر مسعود، رضی اللّه عنه، این روز از کوشک در عبد الاعلی سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند . دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا. و یک سال که آنجا رفتم، دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی ؛ و اینک سرای نو که بغزنین میبینند، مرا گواه بسنده است. و بنشابور شادیاخ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخطّ خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچهها و میدانها تا چنان است که هست. و به بست، دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود، چنانکه امروز بعضی بر جای است. و این ملک در هر کاری آیتی بود، ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد.
و از هرات نامه توقیعی رفته بود با کسان خواجه بو سهل زوزنی تا خواجه احمد حسن بدرگاه آید. و جنکی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که «نامی زشتگونه بر تو نشسته است، صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت، بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا بازآیی، که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست.» و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد. و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت- و از وی محتشمتر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود- و خواجه عبد الرّزاق را، پسر خواجه بزرگ احمد حسن- که بقلعت نندنه موقوف بود، سارغ شرابدار بفرمان وی را برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد، خواجه گفت: من از تو شاکرترم. او را گفت: توبه نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی. چون بدرگاه رسم، حال تو بازنمایم و آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی . سارغ بازگشت و خواجه بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود، و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکویی گفت؛ او خدمت کرد و بازگشت و بخانهیی که راست کرده بودند، فرود آمد. و سه روز بیاسود، پس بدرگاه آمد.
چنین گوید بو الفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود، در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت. البتّه تندرنداد. بو سهل زوزنی بود در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر میبود. در میان این دو تن را خیاره کرده بودند، و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. و من هرگز بو نصر، استادم را دلمشغولتر و متحیّرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم.
و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت، بو سهل را گفته بود «من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید، بو سهل حمدوی مردی کافی و دریافته است، وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم.» بو سهل گفت: من بخداوند این چشم ندارم؛ من چه مرد آن کارم که جز پایکاری را نشایم . خواجه گفت: یا سبحان اللّه، از دامغان باز که بامیر رسیدی، نه همه کارها تو میگزاردی که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یکرویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری.» بو سهل گفت: «چندان بود که پیش ملک کسی نبود . چون تو خداوند آمدی، مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود؟ پیش آفتاب ذرّه کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها کوتاه گشت.» گفت «نیک آمد، تا اندرین بیندیشم» و بخانه بازرفت. و سوی وی دو سه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت درین باب، و البتّه اجابت نکرد.
یک روز بخدمت آمد، چون بازخواست گشت، امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت: خواجه چرا تن درین کار نمیدهد؟ و داند که ما را بجای پدر است، و مهمّات بسیار پیش داریم، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد.
خواجه گفت: من بنده و فرمانبردارم و جان بعد از قضاء اللّه، تعالی، از خداوند یافتهام، اما پیر شدهام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم، که بمن رنج بسیار رسیده است. امیر گفت: ما سوگندان ترا کفّارت فرماییم، ما را ازین بازنباید زد . گفت: اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل، اگر رأی عالی بیند تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان عالی کار کند. گفت: نیک آمد، کدام معتمد را خواهی؟
گفت: بو سهل زوزنی در میان کار است، مگر صواب باشد که بو نصر مشکان نیز اندر میان باشد که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است.
امیر گفت: سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند.
از خواجه بو نصر مشکان شنودم، گفت: من آغاز کردم که بازگردم، مرا بنشاند و گفت: مرو، تو بکاری که پیغامی است بمجلس سلطان، و دست از من نخواهد داشت تا به بیغولهیی بنشینم که مرا روزگار عذر خواستن است از خدای، عزّوجلّ، نه وزارت کردن. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است، و بندگان را نیز نیک آید، امّا خداوند در رنج افتد و مهمّات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه. گفت: چنین است که میگوید امّا اینجا وزرا بسیار میبینم، و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم «هست از چنین بابتها و لکن نتوان کرد جز فرمانبرداری.» پس گفتم : «من درین میانه بچه کارم؟ بو سهل بسنده است، و از وی بجان آمدهام، بحیله روزگار کرانه میکنم .» گفت : «ازین میندیش، مرا بر تو اعتماد است.» خدمت کردم .
بو سهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید: خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده. و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشتهاند؛ و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است، باید که درین کار تن در دهد که حشمت تو میباید، شاگردان و یاران هستند، همگان بر مثال تو کار میکنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت: من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم، امّا چون خداوند میفرماید و میگوید که سوگندان را کفّارت کنم، من نیز تن دردادم. امّا این شغل را شرایط است. اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند قبول فرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند، کردن گیرند و من نیز در بلای بزرگ افتم. و امروز که من دشمن ندارم، فارغ دل میزیم. و اگر شرایطها در نخواهم و بجای نیارم، خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای، عزّوجلّ، و نزدیک خداوند معذور نباشم. اگر چنانچه ناچار این شغل مرا بباید کرد، من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی؛ اگر اجابت باشد و تمکین یابم، آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم.
ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود. بو سهل را گفتم: چون تو در میانی من بچه کار میآیم؟ گفت «ترا خواجه درخواسته است، باشد که بر من اعتماد نیست»، و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندرین میانه. و چون پیش رفتیم، من ادب نگاه داشتم، خواستم که بو سهل سخن گوید. چون وی سخن آغاز کرد، امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست. بو سهل نیک از جای بشد، و من پیغام بتمامی بگزاردم.
امیر گفت: من همه شغلها بدو خواهم سپرد مگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب بازبردم و بو سهل از جای بشده بود و من همه با وی میافگندم، اما چه کردمی که امیر از من باز نمیشد و نه خواجه. او جواب داد، گفت: فرمان بردارم تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی، زاده اللّه علوأ، عرضه کنند و آن را جوابها باشد بخطّ خداوند سلطان و بتوقیع مؤکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی، و دانی که بآن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بو نصری. رفتیم و گفتیم. امیر گفت: نیک آمد، فردا باید که از شغلها فارغ شده باشد تا پس فردا خلعت بپوشد. گفتیم: بگوییم. و برفتیم. و مرا که بو نصرم آواز داد و گفت: چون خواجه بازگردد، تو باز آی که بر تو حدیثی دارم. گفتم: چنین کنم.
و نزدیک خواجه شدم و با خواجه بازگفتم. بو سهل باز رفت و من و خواجه ماندیم.
گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، در راه بو سهل را میگفتم، باوّل دفعت که پیغام دادیم، که چون تو در میان کاری، من بچه کارم؟ جواب داد که «خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت.» گفت: درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان میپندارند که اگر من این شغل پیش گیرم، ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود . نخست گردن او را فگار کنم تا جان و جگر میبکند و دست از وزارت بکشد و دیگران همچنین. و دانم که نشکیبد و ازین کار بپیچد که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیک امیر رفتم؛ گفت: خواجه چه خواهد نبشت؟ گفتم: رسم رفته است که چون وزارت بمحتشمی دهند، آن وزیر مواضعهیی نویسد و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخطّ خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و بآخر آن ایزد، عزّذکره، را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. و سوگندنامهیی باشد با شرایط تمام که وزیر آن را بر زبان راند و خطّ خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکم آن کار کند. گفت:
پس نسخت آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه، بباید کرد و نسخت سوگند نامه، تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. گفتم: چنین کنم؛ و بازگشتم و این نسختها کرده آمد. و نماز دیگر خالی کرد امیر و بر همه واقف گشت و خوشش آمد.