ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۵ - حدیث ولایت عهد رضا

و از حدیث حدیث شکافد، در ذو الرّیاستین که فضل سهل را گفتند و ذو الیمینین که طاهر را گفتند و ذو القلمین‌ که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصّه‌یی دراز بگویم تا اگر کسی نداند، او را معلوم شود: چون محمّد زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی‌ بمرو بماند، و آن قصّه دراز است، فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد. مأمون را گفت: نذر کرده بودی بمشهد من‌ و سوگندان خورده که اگر ایزد، تعالی، شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی، ولی‌عهد از علویان کنی، و هر چند بر ایشان نماند، تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت: سخت صواب آمد، کدام کس را ولی‌عهد کنیم؟ گفت: علی بن موسی الرّضا که امام روزگار است و بمدینه رسول‌، علیه السّلام، می‌باشد. گفت: پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیل خوبی‌ بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت «امیر المؤمنین را بخطّ خویش ملطّفه‌یی‌ باید بنبشت.» در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطّفه را بنبشت و بفضل داد.

فضل بخانه بازآمد و خالی بنشست و آنچه نبشتنی بود، نبشت و کار راست کرد و معتمدی را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. و طاهر بدین حدیث سخت شادمانه شد، که میلی داشت بعلویان، آن کار را چنانکه بایست، بساخت و مردی معتمد را از بطانه‌ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد، و هر دو بمدینه رفتند و خلوتی کردند با رضا و نامه عرضه کردند و پیغامها دادند. رضا را سخت کراهیت‌ آمد که دانست که آن کار پیش نرود، امّا هم تن درداد. از آنکه از حکم مأمون چاره نداشت و پوشیده و متنکّر ببغداد آمد و وی را بجایی نیکو فرود آوردند .

پس یک هفته که بیاسوده بود در شب طاهر نزدیک وی آمد سخت پوشیده و خدمت کرد نیکو و بسیار تواضع نمود و آن ملطّفه بخطّ مأمون بر وی عرضه کرد و گفت: نخست کسی منم که بفرمان امیر المؤمنین، خداوندم ترا بیعت خواهم کرد. و چون من این بیعت بکردم، با من صد هزار سوار و پیاده است، همگان بیعت کرده باشند. رضا، روّحه اللّه‌، دست راست را بیرون کرد تا بیعت کند، چنانکه رسم است، طاهر دست چپ پیش داشت. رضا گفت: این چیست؟ گفت: راستم مشغول است به بیعت خداوندم، مأمون، و دست چپ فارغ است، ازان پیش داشتم‌ . رضا از آنچه او بکرد، او را بپسندید و بیعت کردند. و دیگر روز رضا را گسیل کرد با کرامت بسیار .

او را تا بمرو آوردند و چون بیاسود، مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد، و فضل سهل با وی بود، و یکدیگر را گرم بپرسیدند، و رضا از طاهر بسیار شکر کرد و آن نکته دست چپ و بیعت بازگفت. مأمون را سخت خوش آمد و پسندیده آمد، آنچه طاهر کرده بود. گفت: ای امام، آن نخست دستی بود که بدست مبارک تو رسید، من آن چپ را راست نام کردم. و طاهر را که ذو الیمینین خوانند سبب این است. پس از آن آشکارا گردید کار رضا، و مأمون او را ولی‌عهد کرد و علمهای سیاه برانداخت و سبز کرد و نام رضا بر درم و دینار و طراز جامه‌ها نبشتند و کار آشکارا شد و مأمون رضا را گفت: ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. او گفت: یا امیر المؤمنین، فضل سهل بسنده باشد که او شغل کدخدائی‌ مرا تیمار دارد و علی [بن ابی‌] سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه‌ها نویسد. مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغل کفایت کنند. فضل را ذو الرّیاستین ازین گفتندی و علی [بن ابی‌] سعید را ذو القلمین. آنچه غرض بود، بیاوردم ازین سه لقب، و دیگر قصّه بجا ماندم که دراز است و در تواریخ پیداست.