ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۸ - خیشخانه

و از بیداری و حزم‌ و احتیاط این پادشاه محتشم‌ -رَضيَ اللّهُ عنه-، یکی آن است که به روزگار جوانی که به هرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحان خادم، فرود سرای‌ خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره‌ نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه‌یی برآوردند خواب قیلوله‌ را و آن را مزمّلها ساختند و خیشها آویختند، چنانکه آب از حوض‌ روان شدی و به طلسم‌ بر بام خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه‌، از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این‌، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. و امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند.

و امیر محمود، هرچند مشرفی‌ داشت که با این امیر فرزندش بودی پیوسته، تا بیرون بودی با ندیمان و انفاسش‌ می‌شمردی و انها میکردی، مقرّر بود که آن مشرف در خلوت جایها نرسیدی. پس پوشیده بر وی مشرفان داشت از مردم، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان، که بر آنچه واقف گشتندی، بازنمودندی تا از احوال این فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی. و پیوسته او را به نامه‌ها مالیدی‌ و پندها میدادی که ولی عهدش بود و دانست که تخت ملک او را خواهدبود. و چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم ازین طبقه که هر چه رفتی، بازنمودندی. و یکی از ایشان نوشتگین خاصّه خادم‌ بود که هیچ خدمتگار به امیر محمود از وی نزدیکتر نبود، و حرّه ختلی، عمّتش خود سوختهٔ او بود .

پس خبر این خانه به صورت الفیه سخت پوشیده به امیر محمود نبشتند و نشان بدادند که چون از سرای عدنانی بگذشته آید، باغی است بزرگ، بر دست راست این باغ، حوضی است بزرگ، و بر کران حوض از چپ، این خانه است و شب و روز بر او دو قفل باشد زیر و زبر و آن وقت گشایند که امیر مسعود به خواب آنجا رود، و کلیدها به دست خادمی است که او را بشارت گویند.

و امیر محمود چون بر این حال واقف گشت، وقت قیلوله به خرگاه آمد و این سخن با نوشتگین خاصه خادم بگفت و مثال داد که فلان خیلتاش‌ را -که تازنده‌یی‌ بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید که برای مهمّی او را به جایی فرستاده آید، تا بزودی برود و حال این خانه بداند، و نباید که هیچ کس بر این حال واقف گردد. نوشتگین گفت: «فرمانبردارم.» و امیر بخفت و وی به وثاق‌ خویش آمد و سواری از دیوسواران‌ خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره‌ خویش و با وی بنهاد که به شش روز و شش شب و نیم روز به هرات رود نزدیک امیر مسعود سخت پوشیده. و به خطّ خویش ملطّفه‌یی نبشت به امیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت «پس از این سوار من، خیلتاش سلطانی خواهدرسید تا آن خانه را ببیند، پس از رسیدن این سوار به یک روز و نیم، چنانکه از کس باک ندارد و یکسر تا آن خانه میرود و قفلها بشکند . امیر این کار را سخت زود گیرد، چنانکه صواب بیند.» و آن دیوسوار اندر وقت‌ تازان برفت. و پس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود، بخواند. وی ساخته بیامد. امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد و فارغ شد، نوشتگین را بخواند و گفت: «خیلتاش آمد؟» گفت: «آمد، به وثاق نشسته است.» گفت: «دویت‌ و کاغذ بیار.»

نوشتگین بیاورد و امیر به خطّ خویش گشادنامه‌یی‌ نبشت بر این جمله: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، محمود بن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را -که به هرات به هشت روز رود- چون آنجا رسید، یکسر تا سرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن بازدارد، گردن وی بزند، و همچنان به سرای فرودرود و سوی پسرم ننگرد و از سرای عدنانی‌ به باغ فرود رود، و بر دست راست باغ حوضی است و بر کران آن خانه‌یی‌ بر چپ، درون آن خانه رود و دیوارهای آن را نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و در آن خانه چه بیند و در وقت بازگردد، چنانکه با کس سخن نگوید و به سوی غزنین بازگردد. و سبیل قتلغ تگین‌، حاجب بهشتی آن است که بر این فرمان کار کند، اگر جانش بکارست‌ و اگر محابایی‌ کند، جانش برفت‌، و هر یاری که خیلتاش را بباید داد، بدهد تا به موقع رضا باشد، بمشیّة اللّهِ و عَونِهِ و السّلام‌».

این نامه چون نبشته آمد، خیلتاش را پیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد و گفت: «چنان باید که به هشت روز به هرات روی و چنین و چنان کنی و همه حالهای شرح کرده معلوم کنی‌ و این حدیث را پوشیده داری.» خیلتاش زمین بوسه داد و گفت: «فرمان بردارم» و بازگشت. امیر نوشتگین خاصّه را گفت: «اسبی نیکرو از آخور خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم. نوشتگین بیرون آمد و در دادن اسب و سیم و به‌گزین‌ کردن اسب، روزگاری کشید، و روز را می‌بسوخت‌ تا نماز شام را راست کرده بودند و به خیلتاش دادند و وی برفت تازان.

و آن دیوسوار نوشتگین، چنانکه با وی نهاده بود، به هرات رسید، و امیر مسعود بر ملطّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند، و در ساعت فرمود که تا گچگران‌ را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره‌ زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است، و جامه‌ افکندند و راست کردند و قفل برنهادند و کس ندانست که حال چیست.

و بر اثر این دیوسوار خیلتاش دررسید روز هشتم چاشتگاه فراخ‌ و امیر مسعود در صفّه‌ سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. و حاجب قتلغ تگین بهشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجّاب‌ و حشم و مرتبه‌داران. و خیلتاش دررسید، از اسب فرود آمد و شمشیر برکشید و دبّوس‌ در کش‌ گرفت و اسب بگذاشت‌. و در وقت قتلغ تگین بر پای خاست و گفت «چیست؟» خیلتاش پاسخ نداد و گشادنامه بدو داد و به سرای فرود رفت. قتلغ [تگین‌] گشادنامه را بخواند و به امیر مسعود داد و گفت: «چه باید کرد؟» امیر گفت: «هر فرمانی که هست، به جای باید آورد.» و هزاهز در سرای افتاد. و خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبّوس درنهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه باز کرد و دررفت، خانه‌یی دید سپید پاکیزه مهره زده‌ و جامه افکنده. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت: «بندگان را از فرمان برداری چاره نیست، و این بی‌ادبی بنده به فرمان سلطان محمود کرد، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم، بازگردم، اکنون رفتم.» امیر مسعود گفت: «تو به وقت آمدی و فرمان خداوند سلطان پدر را به جای آوردی، اکنون به فرمان ما یک روز بباش‌، که باشد که به غلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانها به تو نمایند.» گفت: «فرمان‌بردارم، هرچند بنده را این مثال نداده‌اند.» و امیر برنشست و به دو فرسنگی باغی است که بیلاب‌ گویند، جایی حصین که وی را و قوم‌ را آنجا جای بودی، و فرمود تا مردم سرایها جمله آنجا رفتند، و خالی کردند، و حرم و غلامان برفتند. و پس خیلتاش را قتلغ تگین بهشتی و مشرف و صاحب برید، گرد همه سرایها برآوردند و یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقرّر گشت که هیچ خانه نیست بر آن جمله که انها کرده بودند. پس نامه‌ها نبشتند بر صورت این حال، و خیلتاش را ده هزار درم دادند و بازگردانیدند، و امیر مسعود -رَضِيَ اللّهُ عنه-، به شهر بازآمد. و چون خیلتاش به غزنین رسید و آنچه رفته بود به تمامی بازگفت و نامه‌ها نیز بخوانده آمد. امیر محمود گفت -رحمةُ اللّهِ علیه-، «برین فرزند من دروغها بسیار میگویند.» و دیگر آن جست‌وجویها فرابرید.