و چون این نامه بشنودند همگان گفتند که «خداوند انصاف تمام بداده بود بدان وقت که رسول فرستاد و اکنون تمامتر بداد. حاجب چه دیده است در این باب؟» گفت: «این نامه را -اگر گویید- باید فرستاد به نزدیک امیر محمّد تا بداند که وی به فرمان خداوند اینجا میماند و موکَّل و نگاهدارندهٔ وی پیدا شد و ما همگان از کار وی معزول گشتیم.» گفتند:
«ناچار بباید فرستاد تا وی آگاه شود که حال چیست و سخن خویش پس ازین با بگتگین حاجب گوید.» گفت: «کدام کس برد نزدیک وی؟» گفتند: «هر کس که حاجب گوید.» دانشمند نبیه و مظفّر حاکم را گفت: «نزدیک امیر محمّد روید و این نامه بر وی عرضه کنید و او را لختی پند دهید و سخن نیکو گویید و بازنمایید که رأی خداوند سلطان به باب وی سخت خوب است و چون ما بندگان به درگاه عالی رسیم، خوبتر کنیم؛ و در این دو سه روز این قوم بتمامی از اینجا بروند و سروکار تو اکنون با بگتگین حاجب است و وی مردی هوشیار و خردمند است و حق بزرگیت را نگاه دارد تا آنچه باید گفت، با وی میگوید.»
و این دو تن برفتند، با بگتگین بگفتند که به چه شغل آمدهاند که بی مثال وی کسی بر قلعت نتوانستی شد. بگتگین، کدخدای خویش را با ایشان نامزد کرد و بر قلعت رفتند و پیش امیر محمد شدند و رسم خدمت را به جای آوردند. امیر گفت: «خبر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی؟» گفتند: «خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روزه همه لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمدهاند.» و نامه به امیر دادند. برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد. نبیه گفت: «زندگانی امیر دراز باد. سلطان که برادر است، حقّ امیر را نگاه دارد و مهربانی نماید. دل بد نباید کرد و به قضای خدای، عزّ و جلّ، رضا باید داد.» و از این باب بسیار سخن نیکو گفت و فذلک آن بود که «بودنی بوده است. به سر نشاط باز باید شد که گفتهاند:
المقدّرُ کائنٌ و الهمُّ فضلٌ.» و امیر ایشان را بنواخت و گفت «مرا فراموش مکنید» و بازگشتند و آنچه رفته بود، با حاجب بزرگ، علی گفتند.
و قوم بجمله بپراگندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتب امیر محمّد حساب برگرفتند و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد، چنانکه هیچ خلل نباشد و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی به شحنگی بست و ولایت تگیناباد بدو سپرد. حاجب بر پای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد.
حاجب علی وی را دستوری داد و بستود و گفت: «خیل خویش را نگاه دار و دیگر لشکر که با تو به پای قلعت است به لشکرگاه بازفرست تا با ما بروند و هوشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد.» گفت: «سپاس دارم» و بازگشت و لشکر را که با وی بود به لشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که: «احتیاط از لونی دیگر باید کرد، اکنون که لشکر برود و بی مثال من هیچکس را به قلعت راه نباید داد.» و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند.