جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۴

تا که تو بر خویشتن سوار نباشی

غازی میدان کارزار نباشی

از تو توان داشت چشم مهر و مروت

گر تو ز ابنای روزگار نباشی

کی رسدت ز آفتاب عشق نصیبی

تا چو مه یک شبه نزار نباشی

بر تو غم روزگار دست نیابد

تا که تو پابند اعتبار نباشی

چربی و نرمی گزین! مباش گرانجان!‏

تا به دل روزگار بار نباشی

تا تو به دریا نمی دهی دل خود را

هرگز از این ورطه برکنار نباشی

خاک سر کوی یار شو که چو جویا

سرمهٔ بینش شوی غبار نباشی