وز آن پس جهاندیده کوش سترگ
رها کرد راه بد و خوی گرگ
چو بر گِرد آن پادشاهی بگَشت
به فرمان او شد همه کوه و دشت
ز هر کشوری ساو و باژ آمدش
که هر ماه گنجی فراز آمدش
ز مغرب سوی قرطبه بازگشت
به آرام بنشست و دمساز گشت
به چیز کسان در نیاویختی
نه با کودک و با زن آمیختی
اگر داد جُستی کسی ز انجمن
همه داد دادی میان دو تن
همه ساله دور از بد بدگمان
شده زیردستان او شادمان