ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان

سندباد گفت: در عهود ماضی و سنون غابر، بر بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیپاچه مرکز معمور است، پادشاهی مستولی بوده، به عدل و داد معروف و مذکور و به انصاف و انتصاف، معین و مشهور و به حکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت از برای روزگار کارزار، پیلان بی شمار داشت و به وقت حرکت، مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان، جمله پیلان بر وی عرضه دادی روزی صیادان، پیلی وحشی گرفتند، از این سبک گامی، گران لجامی، بادپایی، رعد آوازی گفتی کوه بیستون است معلق بر چهار ستون یا سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشمین خاک آید چنانکه هر که او را دیدی، گفتی:

برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

باد حرکت، آتش سرعت، کوه پیکر، سحاب منظر، شهاب مخبر، آهن ناخن، بلارک دندان، ببرخوی، شیر دل، ابر نهاد، کوه بنیاد، صاعقه هیبت، آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی.

هایل هیونی تیز دو، اندک خور بسیار رو

از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن

هامون گذاری کوه وش، دل بر تحمل کرده خوش

تا روز هر شب بارکش، هر روز تا شب خارکن

چون باد و چون آب روان در دشت و در وادی دوان

چون آتش و خاک گران، در کوهسار و در عطن

سیاره در آهنگ او، حیران زبس نیرنگ او

در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن

پادشاه چون هیکل و طلل او بدید، به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه، سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید، پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان، آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست، پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید، در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات، فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت، روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید، دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت:

مثل: البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له

بسیار بگفتم ای دل بد پیوند

با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند

چون خود را دست و پای بسته و امل از حیات گسسته دید، گفت: کلمه ای عاجزانه بگویم، باشد که آب حلم شاه، آتش غضب او را سکونی دهد و هاتف مکارم الاخلاق ندای«والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» به سمع او رساند، پس به زبان تضرع و بیان تخشع گفت:

اصبر علی القدر المحتوم و ارض به

و ان اتاک بمالا تشتهی القدر

فما صفا لامری عیش به طرب

الا سیتبع یوما صفوه الکدر

همواره برین نهاد یزدان عالم

نیکی زپس بدی و شادی پس غم

روی و موی در خاک مذلت مالید و گفت:پادشاه اگر حقوق خدمت و قدم عبودیت بنده را وزنی نمی نهد و بر دل اطفال و عورات او که یتیم و بیوه شوند نمی بخشاید، امروز ملوک عالم به عدل و انصاف او مثل می زنند و دستور انصاف و معدلت از دیوان جلال او می برند و منشور اقطاع ممالک عدل از کاتب کرم او می خواهند لایق عدل او نبود کی چنین سیاستی بی موجبی بر بنده جایز شمرد و موی او را که در امتداد مدت خدمت، بیاض یافته است به خون خنجر خضاب کند شاه گفت: جرمی ازین عظیم تر کدام است؟ که مثال دادم تا این پیل را مودب و مهذب گردانی،در مدت سه سال همچنان توسن و وحشی است، پیلبان گفت: معلوم رای اشرف اعلی بادکه بنده در ابواب تادیب و تعلیم، تقصیر نکرده است و جمله آداب حرکات و سکون در وی آموخته است و اگر مثال دهد تا دست و پای بنده بگشایند، برهان این دعوی به مشاهده نظر پادشاه روشن گرداند و دلایل امتثال او امر و نواهی پادشاهی به معاینه عرض دهد شاه چون این مقدمات استماع کرد، فورت خشمش تسکین یافت مثال داد تا قیود و سلاسل از دست و پای او برگرفتند پیلبان بر پشت پیل رفت و گفت: دسته ای گیاه و پاره ای آهن آتش گون بیارند چون هر دو حاضر آوردند پیل از غایت گرسنگی و احتیاج به علف، خرطوم به علف دراز کرد پیلبان گفت: علف برمگیر، آتش برگیر خواست که آتش برگیرد،گفت: برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست بر نهد، گفت: دست بر منه، شاه را خدمت کن پیل شاه را خدمت کرد پیلبان زمین ببوسید و گفت: شاه را در کمال بسطت و دوام قدرت،جاوید بقا باد من این پیل را آن توانستم آموخت که به سر و گردن و دست و پای و خرطوم تواند کرد اما آنچه به دل و طبع او تعلق داشت نتوانستم آموخت چه آن از من پوشیده است و مرا بر آن وقوف نیست و مگر تقدیر آسمانی بود که در تحت عنان تصرف شاه تمرد نمود و بر خفیات اسرار قضا و خبیات تاثیر قدر، عقول بشر اطلاع نیابد و هر حادثه که از عالم علوی به عالم سفلی نازل گردد، دفع آن در امکان خلق نگنجد.«و اذا اراد الله بقوم سوء افلا مرد له» شاه چون حجت پیلبان بشنید، گناه او ببخشید.

و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او، تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه، بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود، هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم، اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت، مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم، طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود، مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند: ای حکیم، دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد، غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت، در شش ماه چگونه تمام شود؟

یکی از جماعت وزرا گفت: چهار کار است که تا تمام نشود، بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم، ریع و نزل برنگیرد دیگری گفت:هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد، اگر از علوم چیزی حاصل نشود، در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفت:سندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما، ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف، توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت: معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین، به غرس و تنقیح تزیین ننمایی، خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع، شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت، حله بهشت نپوشاند.

شاه ازین مقدمات موافق و کلمات رایق به قرار باز آمد و اضطراب او تسکین یافت و فرمود که :الماضی لا یذکر باید که از عهده این وعده بیرون آیی و اقاویل انصاف از اباطیل خلاف صیانت کنی چه بزرگان گفته اند: خلاف الوعد کشجره الخلاف له رواء«و» خضره و طراوه و نضرع و ماله زهر و لا ثمر.

توق الخلاف ان سمحت بموعد

لتسلم من هجرالوری و تعافا

فلو اثمر الصفصات من بعد نوره

و ایراقه ما لقبوه خلافا

سندباد خدمت کرد و گفت: چون نظر عواطف و اکرام و لواطف و انعام پادشاهی متواتر بود و متوالی و متعاقب باشد، هیچ مقصود، مفقود نماند و هیچ مامول نامحصول نگردد و علما چنین گفته اند که در شهری که پنج چیز موجود نبود، موضع قرار عاقل نباشد اول پادشاه عادل و والی قادر دوم آبهای روان و مزارع برومند سوم عالم عامل بی طمع با ورع چهارم طبیب حاذق مشفق پنجم منعم کریم رحیم. المنه لله که هر پنج سعادت در این اقلیم به فر دولت پادشاه عادل، حاصل است و موجود و مثال پادشاه، مانند آتش است، هر که بدو نزدیکتر، خطر سوختن او بیشتر و هر که دورتر، از موافق و منافع او محرومتر.

پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره مصقل گردانیدند بر یک سطح، صور بروج و کواکب ثوابت و سیارات، به تصویر و تشکیل، نقش کرد و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت و صورت و هیات هر یکی بنگاشت و بر دیگر سطح صور علل و اسامی ادویه و خواص و منافع ایشان و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید و بر دیگر سطح، گونه های معاملات دنیاوی و معاشرات و آداب و ریاضات و طاعات و عبادات بنگاشت و بر سطح دیگر انواع نغمات و اصناف اصوات و ایقاع نقرات و ازمنه متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد و بر دیگر سطح اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیر الاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید و بر سطح دیگر، تدبیر ریاست و ترتیب سیاست و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت پس شاهزاده را مدت شش ماه بر سبیل مواظبت، مطالعت فرمود و شاهزاده در مقاسات آن، رنج ها کشید و مداومت ها نمود و مشقت ها تحمل کرد به قوت بصر، اشکال و صور می دید و به حاسه سمع، دقایق علوم و لطایف حکم می شنید تا در این مدت جمله فواید و عواید و عجایب و غرایب و بدایع و لطایف و غرر و درر محفوظ و مضبوط او گشت و چون مدت منقضی شد و مهلت به اتمام و انجام رسید، سندباد گفت: فردا تو را پیش خدمت پدر می برد تا محصلات خویش عرض دهی و محفوظات خویش نمایی و استحقاق خود بر مناصب دولت و مراتب مملکت روشن گردانی و مقرر کنی که:

بچه بط اگر چه دینه بود

آب دریاش تا به سینه بود

آنگاه حکیم سندباد برخاست و از جهت این حال، اصطرلاب پیش آفتاب بداشت و درجات طالع وقتی نگاه کرد در شکل طالع شاهزاده تا هفت روز پیوسته نحوست و خطری اقتضای می کرد سندباد متحیر شد و گفت:

هر روز فلک حادثه نو زاید

کاندیشه به جهد، مثل آن ننماید

روشنتر از آفتاب رایی باید

تا مشکل روزگار را بگشاید

پس شاهزاده را گفت: حالی عجیب و حادثه ای غریب روی می نماید اگر در این هفت روز با هیچ آفریده ای سخن گویی، سبب خطر و موجب هلاک تو شود اگر تو را به حضرت برم در خطر افتی و اگر نبرم، من در معرض سیاست پادشاه باشم علاج این مزاج بغایت مشکل است و تدبیر این تقدیر، متعذر و حکما گفته اند:

مثل: ایاکم و الملوک فانهم یستعظمون رد الجواب ویستحقرون ضرب الرقاب.

خاصه پادشاهی که:

لو قال للسیل وهو منحدر

فی صبب قف و لا تسل وقفا

او قال للیل و هو منسدل

شمر ذیول الظلام لانکشفا

او امر اللیل و النهار بان

یصطلحا طائعین ما اختلفا

پس گفت: مصلحت آن بود که در این هفت روز متواری شوم تا زمان محنت در گذرد و به عون سعود و طالع مسعود بیرون آیم و برهان خویش بنمایم و اعذار خود تمهید کنم فردا چون ترا به حضرت برند، مهر سکوت بر لب نه و عنان یکران عبارت کشیده دار و در جواب هیچ سوال خوض مکن و سندباد آن شب متواری و منزوی گشت روز دیگر که آثار انوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان، چون ذنب سرحان و دستهای ریحان پدید آمد، شاهزاده به خدمت حضرت رفت و خاموش بایستاد وزرا و ندما هر چند الحاح کردند و از وی سخن پرسیدند، هیچ جواب نشنیدند شاه و حاضران گفتند: مگر از این جماعت خجالت می پذیرد و در حضرت ما زبان مقال نمی گشاید او را به سرای حرم باید فرستاد، باشد که با اهل پرده سخن گوید و در حرم شاه، کنیزکی بود این جهانی و مدتها عاشق جمال این پسر بود چون بر کعبه وصال او ظفر نمی یافت، در بادیه فراق، متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده و در شبهای یلدای فراق، دفتر مسرت و اشتیاق بر طاق افتراق نهاده و با طایف خیال جمال او از لطایف وصال او شکایت می نمود و می گفت:

فلولا رجاء الوصل ماعشت ساعه

ولولا مکان الطیف لم اتهجع

گر تنگ شکر خرید می نتوانم

باری مگس از تنگ شکر می رانم

عشق دامنگیر، گریبان تدبیر گرفت و با شحنه شهوت گفت: اگر هیچ وقت وصل را تدبیری و اجتماع را تقدیری خواهد بود، وقت است که این خار از پای بیرون کرده شود و این درد را دارویی فرموده آید پس به حضرت رفت و گفت: اگر رای اعلی شاه که منبع جلال و مطلع کمال است، بیند، شاهزاده را به حجره بنده فرستد که این در یتیم چون از مادر یتیم ماند، دایگی او من کردم و به مهر مادرش، من پروردم باشد که با من سخن گوید و از مکنون سینه و ضمیر باطن اطلاعی دهد شاه فرمود که به وثاق این کنیزک باید رفت تا مگر این قفل را کلیدی بود مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره خلوت رفت و در منزل مباسطت بنشست و از راه اتحاد و انبساط سخن پیوست و گفت:

امط عن الدرر الزهر الیواقیتا

واجعل لحج تلاقینا مواقیتا

فثغرک اللولو المبیض کالحجر

المسود لاثمه یطوی السباریتا

بگشای چو گل به وعده راست دهن

ورنی ز تو چون لاله درم پیراهن

دعوی دلست با توام بانگ مزن

آنک در حکم عشق و اینک تو و من

مدتهاست تا کمند مشکین تو، دل مسکین مرا به سلسله قهر و زنجیر زجر بسته است و مرغ جان مرا به دانه جمال خود صید کرده و امروز که روزگار بی انصاف، این دولت میسر کرد و این سعادت جمال نمود، دست معاهدت در دست من نه که چون این ملک و دولت و تاج و سلطنت به تو سپارم و خدم و حشم را در ربقه مطاوعت تو آرم، نذور و عهود و شروط و حقوق با من به وفا آری و به ادا رسانی و چهره مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی شاهزاده پرسید که در این مهم به چه طریق شروع و مداخلت نمایی و به اهتمام این اقتحام عظیم چگونه قیام کنی؟ و این معظل ترا چگونه دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی نماید؟ و این مستحیل چگونه در حد امکان آید؟ گفت: شاه را به حیلت زهر دهم و تاج مملکت بر سر تو نهم.

آنجا که نباشی تو از اینهام چه سود

وآنجا که تو آمدی بدینهام چکار؟

شاهزاده گفت: تعرض حرم پدر و التفات نمودن به ربات حجال، لایق کرم و فتوت رجال نبود و هیچ عاقل از برای نمای نهمت و قضای شهوت، خود را مستوجب عقوبت و مستحق ملامت نگرداند و بر ارتکاب حرام، اقدام جایز نبیند و پای خیانت بر چهره صون و دیانت ننهد و آبروی سنت و مروت و شریعت و فتوت نریزد و از برای مجازی زایل، حقی باطل نکند و اگر من درین هفت روی کلمتی گویم، سبب هلاک و ابطال من شود بدین سبب، مرکب مقالت را در میدان حالت، مجال جولان نیست چون ایام نحوس و ساعات بوس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و پاداش این حقوق و بادافراه این نفاق و شقاق که در میدان آوردی و جمال صیانت، به خال خیانت ملوث گردانیدی، تقدیم افتد.

اذا رایت نیوب اللیث بارزه

فلا تظنن ان اللیث مبتسم

هم بگذرد این عنا و رنج و هوسم

روزی به مکافات تو آخر برسم

و با غضبی بر کمال از حجره کنیزک بیرون آمد کنیزک با خود اندیشید که این سخن نا اندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم و هنوز از سر ضمیر او بی خبر و از مضمون باطن او غافل، چندین هذیانات و ترهات که مردود عقل و نامقبول خرد است، ایراد کردم و این مقدمات که سبب نکال و وبال من شود، در صحرا نهادم و راست گفته اند:

ذوالجهل یفعل ما ذوالعقل یفعله

فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا

و عرض خویش را که در زی عفاف و کسوت صلاح نگاهداشته بودم، در معرض فضیحت جلوه کردم و هدف تیر عقاب و ناوک عذاب گردانیدم و باطن را به لوث خبث و آلودگی خیانت شهوت، ملوث و ملطخ کردم و اگر این معنی به سمع اعلی شاه رسد، توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد و تعویل و اعتماد که بر حسن عهد و کمال محبت و فرط تقوی و رفور دیانت و اخلاص و اختصاص من داشتست، در هواخواهی و مودت باطل گردد خاصه که تعرض سخط پادشاه کرده باشم و حکما چنین گفته اند «ثلاثه لا امان لها، البحر و النار و السلطان» با سه چیز امان نبود: با دریا که به موج در آید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بروی مستولی شود از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه، ناممکن و متعذر معاویه گفت:«نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع» ما پادشاهان، اثر روزگار و تاثیر قدرت کردگاریم، هر که را برداریم، بلند شود و هر که را فرو داریم، پست گردد و همه عاقلان از امثال این ارتکاب، صیانت ذات لازم شمرده اند و چون حادثه ای نازل شده است و داهیه ای حادث گشته که در امکان قدرت و وطاء وسع و طاقت نگنجیده است، به رای صایب و تدبیر ثاقب، گرد آن غرض برآمده اند و به لطایف حیل و بدایع تمویه، خود را در پناه صون و جوار سلامت آورده و با قاصدان جان و حاسدان سود و زیان خود گفته اند:

قدم بر جان همی باید نهادن

در این راه و دلم این دل ندارد

پس گفت: پیش از آنکه تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد و نیز تلافی و تدارک نپذیرد و مهلت این هفت روز بگذرد، به غرایب تمویه و بدایع تزویر، آبروی او بر خاک اهانت و مذلت ریزم و از مرتبت و درجتش بیندازم و پیش از آنکه او خیانت من تقریر کند، من او را به ترک امانت و تعرض خیانت متهم گردانم و از خوف این مقال و دهشت این حال خود را فارغ البال کنم.

اذا غامرت فی شرف مروم

فلا تقنع بما دون النجوم

فطعم الموت فی امر حقیر

کطعم الموت فی امر عظیم

ناچار چو جان به عشق باید پرورد

باری غم عشق چون تویی باید خورد

و برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز در داد و متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد و آب حسرت از دیده بگشاد و با تضرعی تمام و تخشعی بر کمال به زبان استغاثت گفت:

الیوم اضحی الدین منفصم العری

والملک منهدم القواعد والذری

ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار، طاووس عدل از تو در باغ فضل جلوه می کند و عنقای ظلم در زوایای عدم می آساید روا بود که در عهد عدل و ایام انصاف تو چنین اسرافی رود؟شاه پرسید: موجب این ظلم چیست؟ و متعرض این حیف کیست؟ کنیزک گفت: چون شاهزاده را به وثاق خویش بردم و به وجه لطف و راه شفقت گفتم: ای میوه شجره پادشاهی و ای در صدف شاهنشاهی، موجب این خاموشی چیست؟ چرا طوطی نطقت در ترنم بیان نمی آید و از بهر چه بلبل زبانت بر گلبن سخن، نمی سراید؟ خود چنان آمد که گفته اند:«سکت الفا و نطق خلفا» گفت: موجب خاموشی من، درد بی درمان و هجر بی پایان تست که دست عشق، قفل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است.

والحب ما منع الکلام الالسنا

و این اتفاق حسن بود که شاه امروز مرا به وثاق تو فرستاد و قدقیل: «الدوله اتفاقات حسنه» بدان که مهر تو با آب و گل من آمیخته است و شعله عشق تو در دل و جان من آویخته.

رنگ گلت از دلم سرشتند

چونانکه ز عشق تو گل من

و از مدت مهد تا وصول این عهد، مهر تو در دل من بوده است شب و روز، نامه عشق تو می خوانم و سور و آیات مصحف و داد تو از بر می کنم جانم در بند هوای تست و دل در عهد وفای تو عتاب های هجر تو بسیار است و حساب های وصل تو بی شمار.

صحائف عندی للعتاب طویتها

ستنشر یوما و العتاب طویل

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز

و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی و که خدمت مرا در حضرت تو قبولی باشدی و به کعبه جمال تو وصولی میسر شدی تا پدر را به تیغ از پای در آرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی.

در زین عنایت تو فتراکی هست

تا در زند این بنده به فتراک تو دست

چون این حرکات نامضبوط و هذیانات نامربوط از وی ظاهر شد، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است و سودا بر مزاج او غالب گشته، چه هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت بر این اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند و در شریعت کرم وانسانیت جایز نشمرد و قدم جفا بر جمال چهره دیانت و وفا ننهد و در حریم حرم پادشاه این فاحشه روا ندارد و از بهر استیلای شهوت و استعلای نهمت، چنین تهمت بر ذیل نام خود نبندد و صورت تبدیل دولت و آیت تحویل مملکت و زوال سلطنت و هلاک پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایه اقبال و سرمایه جلال و مواد تخفیف طوایف عالم و اصل عمارت ربع مسکون گیتی، فضل کامل و عدل شامل او، از مصحف وهم و خیال برنخواند و بر صحیفه دل ننگارد پس زلیخاوار گفت:«ما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم.»

شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید، متاثر و متفکر شد و اثر غضب در ناصیه مبارک او ظاهر گشت کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند گفت: اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی و هیبت سلطنت و مهابت سیاست پادشاه و الا قصد آن کرده بود که ذیل عفاف و جیب صلاح و نفس تقی وعرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است، به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند و من بنده را که مخدره عهد و مریم ایام و رابعه روزگارم، از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معری گرداند و فضیحت و رسوایی کند امید دارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که انصاف من از آن بی حفاظ بی عاقبت بفرماید و تادیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند، چنانکه دیگر متعدیان نا حفاظ را عبرت و عظت باشد.

من لم یودبه والداه

ادبه اللیل و النهار

شاه با خود گفت: عجب کاری و طرفه احوالی است.

ظننت به ورد المکارم و العلی

ولکنه شوک یقطع احشایی

کرا سرکه دارو بود بر جگر

شود زانگبین درد او بیشتر

نوح در حق پسر خویش- کنعان- می گفت:«رب ان ابنی من اهلی» و قهر جلالت و عزت جبروت پادشاهی ندا می کرد: یا نوح«انه لیس من اهلک» خار، قلع را شاید و مار، قتل را و در شریعت، عقل اجازت می دهد که چون عضوی از اعضای مردم به بیماری متعدی چون آکله و جدر و جذام یا از زهر مار متالم ومتاثر گردد، از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضا، آن عضو را- اگر چه شریف بود- به قطع و حرق علاج فرمایند و فرزند من، مرا به منزلت عضوی بود بایسته، اما آکله و بیماری در وی افتاد قطع اولیتر، خاصه که از برای دفع شهوت، رفع ملک و دولت من می طلبد و گفته اند:

دستی که ترا نخواهد آن دست بب

پس سیاف را اشارت فرمود که او را بیرون بر و هلاک کن و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود، هر یک کامل و عاقل وناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر و هر هفت بر آسمان دولت شاه چون هفت سیاره بودند و مدار ملک و دولت به رای صایب و ذهن ثاقب و اصابت رای و رجحان عقل ایشان ثابت و محکم بود و به حکم طالع مسعود و اختر میمون، در حضرت به خدمت حاضر آمده بودند چون این معنی بدیدند و آن مقدمات بشنیدند، هر هفت اجتماعی کردند و در زوایه ای فراهم شدند و گفتند: واجب است در این کار تاملی فرمودن وزیر بزرگترین گفت: نشاید که پادشاه به گفتار زنی ناقص عقل التفات کند و فرزندی که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین ولایح بود و در روا و رویت او لامع و لامح باشد، هلاک کند از بهر آنکه چون حدت غضب و فورت خشم تسکین یابد، از امضای این عزیمت، متغیر و متاسف گردد و آنگه ندامت و تاسف مربح و منجح نباشد و شین آن لابد به رای رکیک و خاطر واهی پادشاه راجع شود و ما به رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم دیگر چون پادشاه از امضای این عزیمت و تقدیم این سیاست پشیمان شود، بر آن انکار نماید و ما را به کرد خویش ماخوذ و معاقب و متهم گرداند و این مثل عقل برخواند:

انگور شگال خورد و پینه تاک

سدیگر: چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند و مملکت را وارث و مستحقی نبود که چهار بالش ملک به وی آراسته گردد، دشمن قصد این دیار کند و در قلع و استیصال ما کوشد و دمار از این دیار برآرد و اگر ما این حادثه را تدارک نکنیم و به رای ثاقب تلافی ننمائیم، وبال و نکال آن به ما راجع شود وزرا گفتند: اگر پادشاه بی مشورت و تدبیر ما عزیمتی به امضا رساند و از ما در آن استخارت نفرموده باشد، اذیت عواقب و بلیت اواخر آن به ما چگونه بازگردد؟ وزیر بزرگترین گفت: اگر شما بر سمت تدبیر من نروید و سخن مرا ناموثر شناسید، به شما آن رسد که به بوزنگان رسید که سخن امیر و کلانتر خود نشنیدند تا به غرامت آن ماخوذ شدند پرسیدند چگونه بود آن داستان؟ بازگوی.