ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹

اگر کار بوده است و رفته قلم

چرا خورد باید به بیهوده غم؟

وگر ناید از تو نه نیک و نه بد

روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم

عقوبت محال است اگر بت‌پرست

به فرمان ایزد پرستد صنم

ستم گار زی تو خدای است اگر

به دست تو او کرد بر من ستم

کتاب و پیمبر چه بایست اگر

نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟

وگر جمله حق است قول خدای

بر این راه پس چون گزاری قدم؟

نگه کن که چون مذهب ناصبی

پر از باد و دم است و پر پیچ و خم

مرو از پس این رمهٔ بی شبان

ز هر هایهائی چو اشتر مرم

مخور خام کاتش نه دور است سخت

به خاکستر اندر بخیره مدم

سخن را به میزان دانش بسنج

که گفتار بی علم باد است و دم

سخن را به نم کن به دانش که خاک

نیامد بهم تا ندادیش نم

نهادهٔ خدای است در تو خرد

چو در نار نور و چو در مشک شم

خرددوست جان سخن گوی توست

که از نیک شاد است و از بد دژم

تو را جانت نامه است و کردار خط

به جان برمکن جز به نیکی رقم

به نامه درون جمله نیکی نویس

که در دست توست ای برادر قلم

به گفتار خوب و به کردار نیک

چراغی شو اندر سنان علم

شبان گشت موسی به کردار نیک

چنان چون شنودی بر این خفته رم

به فعل نکو جمله عاجز شدند

فرومایه دیوان ز پر مایه جم

فسونگر به گفتار نیکو همی

برون آرد از دردمندان سقم

الم چون رسانی به من خیره خیر

چو از من نخواهی که یابی الم؟

اگر آرزوت است کازادگان

تو را پیشکاران بوند و خدم

به جز فعل نیکو و گفتار خوب

نه بگزار دست و نه بگشای دم

به داد و دهش جوی حشمت که مرد

بدین دو تواند شدن محتشم

از آغاز بودش به داد آورید

خدای این جهان را پدید از عدم

اگر داد کرده‌است پس تا ابد

خدای است و ما بندگان، لاجرم

اگر داد و بیداد دارو شوند

بود داد تریاک و بیداد سم

ندانی همی جستن از داد نفع

ازیرا حریصی چنین بر ستم

به مردی و نیروی بازو مناز

که نازش به علم است و فضل و کرم

شنودی که با زور و بازوی پیل

رهی بود کاووس را روستم

به دین جوی حرمت که مرد خرد

به دین شد سوی مردمان محترم

به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر

بدو مفتخر شد عرب بر عجم

خسیس است و بی‌قدر بی‌دین اگر

فریدونش خال است و جمشید عم

ز بی دین مکن خیره دانش طمع

که دین شهریار است و دانش حشم

دهن خشک ماند به گاه نظر

اگر در دهانش نهی رود زم

درم پیشت آید چو دین یافتی

ازیرا که بنده است دین را درم

گر از دین و دانش چرا بایدت

سوی معدن دین و دانش بچم

سوی ترجمان کتاب خدای

امام الانام است و فخر الامم

نکرد از بزرگان عالم جز او

کسی علم و ملک سلیمان بهم

امام تمام جهان بو تمیم

که بیرون شد از دین بدو تار و تم

بر آهخته از بهر دین خدای

به تیغ از سر سرکشان آشتم

مر او را گزید احکم الحاکمین

به حکمت میان خلایق حکم

نه جز بر زبانش «نعم» را مکان

نه جز در عطاهاش کان نعم

نه جز قول اومر قضا را مرد

نه جز ملک او مر حرم را حرم

کف راد او مر نعم را مقر

سر تیغ او مستقر نقم

مشهر شده‌است از جهان حضرتش

چو خورشید و عالم سراسر ظلم

ز دانش مرا گوش دل بود کر

ز گوشم به علمش برون شد صمم

دل از علم او شد چو دریا مرا

چو خوردم ز دریای او یک فخم

به جان و دلم در ز فرش کنون

بهشت برین است و باغ ارم

اگر تهمتم کرد نادان چه باک

از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟

از آن پاکتر نیست کس در جهان

که هست او سوی متهم متهم