صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را
همچو خور بر دور افکن از کرم پیمانه را
خانه گل را زیارت تا بکی ای ژنده پوش
در حریم دل بباید جست صاحبخانه را
زنگ غیر اول ز مرآت دل خود پاک کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را
تا نگردی قطره سان مستغرق بحر فنا
کی بر آری از صدف آن گوهر یکدانه را
بنگر ای دل چون ز بهر تو بود در پای شمع
جانفشانی هاست هر شب تا سحر پروانه را
کس نخواهد دید هشیارم ز مستی تا ابد
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را
تا نگردی مست شام عشق چون نور علی
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را