حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۳ - درد بی دوا

گفتم به یار غمزه چشم تو دلرباست

لعل تو شکر است کلام تو جان فزاست

زلف تو عنبر است ز کوتش به ما رواست

ای نازنین صنم دل تو مایل جفاست

عمر عزیز ماست چه حاصل که بی بقاست

یکدم ز دام عشق تو جانا رها شدم

بنگر چسان به درد و الم مبتلا شدم

از بهر تو ز قوم و ز خویشان جدا شدم

«تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم »

«بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست»

از بهر تو مدام اسیرم به درد و غم

جور و جفا بس است رها کن مرا زغم

زلف سیاه تست چه پرپیچ و پر زخم

چشمت گر اندکی به سیاهی زند رقم

فیروزه را نظر چه کنی دیده را جلاست

تکذیب غیر، نقص کمالت نمی‌شود

ماه بلند همچو هلالت نمی‌شود

ابروی زرد نقص جمالت نمی‌شود

... الت نمی‌شود

سر سوره کلام خدا اکثرش طلاست

ترسم از آنکه مرگ هوای دلم کند

تب عارضم گرفته اجل غافلم کند

غسال شوید و بر دو در گلم کند

رفتم بر طبیب علاج دلم کند

آهی کشید و گفت که این درد بی دواست

چشم طمع بپوش تو ایدل از این جهان

پیمانه پر کنیم چه از پیر و از جوان

روزی به عزم سیر به صحرا شدم روان

صیاد می دوید و اجل از پیش دوان

گفتم مرو مرو که تو را مرگ در قفاست

ساقی ز جای خیز و میم در پیاله کن

بر رغم مدعی ز غمم آه و ناله کن

ما را به خاندان مروت حواله کن

«حاجب » به خم باده وحدت غساله کن

گر زین میانه جام ببرم شاهدم خداست