ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶

بنالم به تو ای علیم قدیر

از اهل خراسان صغیر و کبیر

چه کردم که از من رمیده شدند

همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟

مقرم به فرقان و پیغمبرت

نه انباز گفتم تو را نه نظیر

نگفتم مگر راست، گفتم که نیست

تو را در خدائی وزیر ای قدیر

به امت رسانید پیغام تو

رسولت محمد بشیر و نذیر

قران را به پیغمبرت ناورید

مگر جبرئیل آن مبارک سفیر

مقرم به مرگ و به حشر و حساب

کتابت ز بر دارم اندر ضمیر

نخوردم برایشان به جان زینهار

نجستم سپاه و کلاه و سریر

سلیمان نیم، همچو دیوان ز من

چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟

همان ناصرم من که خالی نبود

زمن مجلس میر و صدر وزیر

به نامم نخواندی کس از بس شرف

ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

ادب را به من بود بازو قوی

به من بود چشم کتابت قریر

به تحریر الفاظ من فخر کرد

همی کاغذ از دست من بر حریر

دبیری یکی خرد فرزند بود

نشد جز به الفاظ من سیر شیر

دبیران اسیرند پیش سخن

سخن پیش طبعم به طبع است اسیر

اگر سیر کشتم همی بشکفید

به اقبال من نرگس از تخم سیر

مرا بود حاصل ز یاران خویش

به شخص جوان اندرون عقل پیر

کنون زان فزونم به هر فضل و علم

که طبعم روان است و خاطر منیر

بجای است در من به فضل خدای

همان فهم و آن طبع معنی پذیر

به چاه اندرون بودم آن روز من

بر آوردم ایزد به چرخ اثیر

از این قدر کامروز دارم به علم

نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر

گر آنگه به دنیا تنم شهره بود

کنون بهترم چون به دینم شهیر

گر از خاک و از آب بودم، کنون

گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر

کنون میر پیشم ندارد خطر

گر آنگه خطر داشتم پیش میر

ز دین‌اند پیشم به دنیا درون

عزیزان ذلیل و خطیران حقیر

اگر میر میر است و کامش رواست

چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر

کرا بانگ و نامش شود زیر خاک

چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟

چه بایدت رغبت به شیره کنون

که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟

گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک

شده‌ستی کنون پژمریده زریر

نیارد کنون تازگی باز تو

نه خورشید تابان نه ابر مطیر

یکی سرو بودی چو آهن قوی

تو را سرو چنبر شد آهن خمیر

هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر

نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟

چو تیرت سخن باید ایرا که نیست

گناه تو گر نیست قدت چو تیر

بدان منگر ای خواجه کز ظاهری

نبینی همی مرد دین را ظهیر

بصارت بیلفغد باید که تو

ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر

بیاموز و ماموز مر عام را

زعلم نهانی قلیل و کثیر

به خوشهٔ قران در ببین دانه را

به انگور دین در رها کن عصیر

گر از تو چو از من نفورست خلق

تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر

دلم پر ز درد است، جهال خلق

زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر

اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟

رها کرده‌ام پیش موشان پنیر

نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت

به باد سحرگاه کوه ثبیر

اگر دیو بستد خراسان ز من

گواه منی ای علیم قدیر

خراسانیان گر نجستند دین

بتر زین که خودشان گرفتی مگیر

به پیش ینال و تگین چون رهی

دوانند یکسر غنی و فقیر

چو عادند و ترکان چو باد عقیم

بدین باد گشتند ریگ هبیر

مثالی از امثال قرآن تو را

نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر

بیاویزد آن کس به غدر خدای

که بگریزد از عهد روز غدیر

چه گوئی به محشر اگر پرسدت

از آن عهد محکم شبر با شبیر؟

گر امروز غافل توی همچنین

بر این درد فردا بمانی حسیر

وگر پند گیری زحجت، به حشر

تو را پند او بس بود دستگیر