ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل سوم - سوگواری‌ها » شمارهٔ ۱۰۴ - آتش غم

چه شد که ای گل من! این چنین تو پژمردی

چراغ محفل من از چه زود افسردی

مگر به خواب چه دیدی که لب فرو بستی

دل شکسته ما را دوباره بشکستی

شوم فدای تو ای نوگل گلستانم!

چرا خموش شدی بلبل خوش الحانم؟

تو از برادر من، یادگار من بودی

انیس و مونس شب های تار من بودی

به راه شام، که بودی ز جان همآوردم

ز سوزن مژه خارت ز پا درآوردم

میان را چو بسیار صدمه ها دیدم

تو ز شام، ز کرب و بلا رسانیدم

پرید از قفس تن، کبوتر جانت

الهی آنکه شود عمه ات به قربانت

به حیرتم که چرا عمه ات نمی میرد؟

اجل کجاست چرا جان من نمی گیرد؟

چه صدمه ها که ز کفار دیدی ای دختر!

به روی خار پیاده دویدی ای دختر!

کسی نگفت که این طفل، بی مددکار است

کسی نگفت پدر کشته و عزادار است

رخت ز ضربت سیلی خصم، گشت کبود

مگر که جرم تو ای نازدانه طفل چه بود

تو پاره جگر و نور و دیده ام بودی

گل ریاض دل غم رسیده ام بودی

گمان نداشتم ای دختر برادر من!

که می روی تو بهنگام طفلی از بر من

ز رفتنت نه همین جان ناتوان سوخت

که آتش غم تو در دلم شرر افروخت

سکینه خواهرت از درد هجر، گریان است

ببین ز مرگ تو چون موی خود پریشان است

کنون کفن، از برای تو از کجا آرم

که در خرابه، تنت را به خاک بسپارم

دریغ و درد که کامی ندیدی از دنیا

چو مرغ دام گسسته، پریدی از دنیا

کلام «ترکی» از این رهگذر اثر دارد

که از مصائب زینب دلش خبر دارد