پدر زهجر تو کاهیده چون هلال تنم
خوشا دمی که به ماه رخت نظاره کنم
زکربلای تو بویی گرم رسد به مشام
هزار بار بود به زنافهٔ ختنم
از آن زمان که ز آغوش تو جدا گشتم
هنوز بوی تو آید ز چاک پیرهنم
تو خفته ای به دل خاک، با تن صد چاک
من از فراق تو حیران زکار خویشتنم
من از کجا و مدینه کجا و شام کجا؟
فلک برای چه آواره کرد از وطنم
زبعد قتل تو ای خسرو سلیمان جاه!
زمانه کرد گرفتار ظلم اهرمنم
به راه شام نبودی ببینی ای بابا!
که خصم، گردن و بازو ببست با رسنم
سواره ناقهٔ عریان، به کوچه های دمشق
به حال زار کشاندند بین مرد و زنم
به شام آی و مرا از قفس رهایی بخش
تو گلشن من و من عندلیب آن چمنم
زخاک، روز قیامت، چو سر برون آرم
هنوز بوی فراق تو آید از کفنم
چو آب دیدهٔ «ترکی» به آتش دل ریخت
فرو نشاند در این بزم، شعلهٔ سخنم