ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل سوم - سوگواری‌ها » شمارهٔ ۹۱ - دانهٔ اشک

ای سر به سنان رفته، تن افتاده به میدان!

گویا خبرت نیست زما جمع اسیران

تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!

کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان

کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا

دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان

بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو

یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!

ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی

بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان

ای جان برادر! ندهد خصم امانم

تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان

اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند

بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان

بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه

پایش شده پرآبله، از خار مغیلان

ما را برد از راه جفا شمر سوی شام

با این دل پر حسرت و با دیده گریان

ما را نبود طاقت جمازه سواری

جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان

دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل

کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان

به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»

از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان

در روز جزا جمله شود در ثمینی

هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان

از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده

خاموش شود روزجزا آتش نیران