«در دلم لالهصفت، خون جگر میریزد
صدف دیده به رخ، لؤلؤ تر میریزد»
هر زمان یاد کنم از لب عطشان حسین
دجلهسان، آب سرشکم ز بصر میریزد
بهر خونی که چکید از گلوی او به زمین
از ره دیده مرا خون جگر میریزد
یادم از حنجر خشکیدهٔ او چون آید
اشک خونین من از دیدهٔ تر میریزد
زان شراری که ز سوز عطشش بر جان بود
گوییا بر دلم از غصه شرر میریزد
شمر با چکمهٔ پا سینهٔ او را بشکست
طایر روحم از این واقعه، پر میریزد
با لب تشنه بریدند سرش را ز قفا
جبرئیل از غم او خاک به سر میریزد
صفحهٔ دفتر «ترکی» ز چه خونآلود است
مگر از خامهٔ او خون جگر میریزد