ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۱۲۸ - قرص آفتاب

جانا! چرا نپوشی بر روی خود نقابی؟

تا کی گشاده رویی تا چند بی حجابی؟

یا رو، گشاده مگذار پا از سرای بیرون

یا بر رخت بیفکن از زلف خود نقابی

مشتاقم آن چنان من بر لعل می پرستت

چون شب نشین به خوابی یا تشنهٔ برآبی

شب ها به وعدهٔ وصل پیوسته مانده تا صبح

گوشم به راه پیغام، چشمم به فتح بابی

از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا

چون سرو بوستانی، چون قرص آفتابی

آن چشم سرمه سایت، وان خال دل ربایت

جادوی فتنه بازی ست، هندوی بی کتابی

آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارت

آن درج پر ز گوهر، وین خم به خم طنابی

لطفت به حالت دوست، قهرت به جای دشمن

آن آیتی ز رحمت، وین آیت عذابی

ملک وجود «ترکی» ویرانه شد ز عشق ات

شه کی خراج گیرد از کشور خرابی؟