ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۱۲۷ - نکهت عنبر

آنانکه ز عشق تو مرا طعنه زنندی

ای کاش! چو من عاشق و دیوانه شدندی

گر عاشق و دیوانه شدندی چو من امروز

خود طعنه به دیوانگی من نزدندی

احوال دل مرغ گرفتار چه داند؟

مرغی که یکی روز نیفتاده به بندی

بنما رخ چون مجمر آتش که بسوزیم

از مردمک دیده برای تو سپندی

از چشم حسودان بداندیش بیندیش

ترسم به وجود تو رسانند گزندی

سر تا قدمت بسکه بود دلکش و شیرین

جانا! نی قندی تو و یا تاجر قندی

از باد صبا می شنوم نکهت عنبر

در زلف تو گویا مجاور شده چندی

از قافله پس ماندهٔ مسکین خبرت نیست

ای قافله سالار! که بر پشت سمندی

گو در سر سودایی من پند نگیرد

آن کس که مرا می دهد از عشق تو پندی

«ترکی» نتواند ز کمند تو گریزد

کز زلف تو در گردنش افتاده کمندی