ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۱۲۵ - شب معراج

تا که از پرده جلوه بنمودی

دل خلقی ز جلوه بربودی

هر که مهرت به جان خرید نبرد

بهتر از این به رایگان سودی

در دلم عشق ات آتشی افکند

که نه پیدا بود از او دودی

ز اشتیاق تو روز و شب جاری ست

از دو چشمم سرشک چون دودی

به وفایت که در دو عالم نیست

در ضمیرم به جز تو مقصودی

تا وجود تو در جهان دیدم

دل نبستم به هیچ موجودی

کافرم گر به جز توام باشد

چشم جودی به هیچ ذیجودی

به جز از سایهٔ دو گیسویت

بر سرم نیست ظل ممدودی

ای رسولی که در شب معراج

راه افلاک را تو پیمودی

در پس پرده با خدای جلیل

راز گفتی، جواب بشنودی

ای حبیبی که از غم امت

در جهان لحظه ای نیآسودی

گفتیم بنده باش بنده شدم

بیش از این خدمتم نفرمودی

«ترکی» از روز محشرش غم نیست

گر بداند ز وی تو خشنودی