ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۱۱۴ - برگ گل

تا به رخ آن سیمتن رنگین نقاب انداخته

سایه ای از برگ گل، بر آفتاب انداخته

تا گشوده از سر زلفین پرتابش گره

عاشقان را سر به سر، در پیچ و تاب انداخته

مردم چشمم ز هجر خال هندوی لبش

همچو زنگی بچه ای خود را در آب انداخته

پای از سر باز نشناسم یاران همتی

این چه افیونی است ساقی در شراب انداخته

زان شراب آتشین کافکنده در جام چو لب

آتشی گویا به جان شیخ و شاب انداخته

خال بر رخساره اش دانی چرا باشد سیاه؟

بسکه خود را در میان آفتاب انداخته

خوف «ترکی» ز آفتاب گرم روز محشر است

خویش را در زیر ظل بوتراب انداخته