ز دلبر تا بود جان در تنم دل برنمیگیرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمیگیرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا یک روز در بیداریش در بر نمیگیرم
به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان، آرام در بستر نمیگیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگیندل
سپر سازم سر و اما سپر بر سر نمیگیرم
گرفتن از فراقش روز و شب آرام نتوانم
وگر گیرم دمی گیرم دم دیگر نمیگیرم
لب چون شکرش گردد اگر روزی مرا روزی
ز دکان شکر ریزی دگر شکر نمیگیرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوی خالش
ولی من هم دل از آن هندوی کافر نمیگیرم
من از رخسار زرد خویش بیزر نیستم اما
عجب دارم که مویش را چرا در زر نمیگیرم؟
از این پس «ترکیا» از همت پیر خراباتی
ز دست ساقی گلچهره جز ساغر نمیگیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمیگیرم