ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۹۰ - صبح وصال

ای رخت! ماه تمام و، خم ابروت هلال

مه و خورشید تو را بندهٔ آن حسن و جمال

جعد گیسوی تو خود صورت جیم است نه جیم

زلف خوشبوی تو خود صورت دال است نه دال

خال در گوشهٔ محراب خم ابرویت

همچنان است که در گوشهٔ محراب، بلال

سبزه بر گرد رخت گر زده سر عیبی نیست

هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال

چه جفاها که کشیدیم به شبهای فراق

تا که یکبار، ببینیم رخ صبح وصال

هر چه من سعی کنم عشق تو پنهان نشود

آب را ضبط نمودن نشود در غربال

بار عشق تو چنان است که از سنگینی

من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال

رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعیف

تنم از هجر تو باریک شده همچو خلال

شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من

بندگی هر که کند حق دهدش رزق حلال

روزگاری ست که یاری ست مرا پاک سرشت

که جمالش بود اندر هما آفاق محال

هر کسی را به جهان دامن یاری ست به دست

«ترکیا»دست تو و دامن پیغمبر و آل