ای سرو قبا پوش من ای دلبر مهوش!
تا کی کنی از شانه سر زلف مشوش
بر کشتن من تیر نگاهی، ز تو کافی ست
بیهوده چرا؟ دست بری جانب ترکش
بی چشم خمارت چکنم باده گلرنگ؟
بی شمع جمالت چکنم کاخ منقش؟
بر عارض چون آتش ات آن خال سیه فام
چون تخم سپندی ست که افتاده در آتش
«ترکی» ز میان گوی سعادت بربایی
آید اگر از کوزه برون زر تو بی غش
من عاشق آن صف شکن قلعه گشایم
کز بال ملک، روضهٔ او هست مفرش
داماد نبی شیر خدا آنکه، گه رزم
بر خرمن کفار، زدی تیغ وی آتش