شورچه شرابی ست که بر سر زده ای باز
جامی مگر از بادهٔ اخگر زده ای باز
ساغر زده رسوا شود از خفتگی چشم
از چشم تو پیداست که ساغر زده ای باز
جامی زده ای باز از آن آب چو آذر
بر جان من سوخته آذر زده ای باز
پیداست که داری سر خون ریزی عشاق
زین دست که بر قبضهٔ خنجر زده ای باز
با کس اگرت نیست نگارا! سر کشتی
پس چیست که دامن به کمر، بر زده ای باز
دیروز، ز هر روز، فزون می زده بودی
امروز، ز دیروز، فزونتر زده ای باز
هر تیر جفایی که تو را بود به ترکش
بر جان من خستهٔ مضطر زده ای باز
از باد صبا می شنوم رایحهٔ مشک
یا شانه بر آن زلف چو عنبر زده ای باز
بوی سر زلفین تو یا بوی عبیر است
یا روغنی از غالیه، بر سر زده ای باز
«ترکی» اگرت رام شد آن اهوی وحشی
هشدار که خود را به غضنفر زده ای باز