ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۶۳ - قرص قمر

آفتاب رویت ای قرص قمر!

برد از دل تابم و، هوشم ز سر

یک نظر دیدم رخت را بی حجاب

واله و حیران شدم از یک نظر

عارضت ماهی بود، بر سر کلاه

قامتت سروی بود، بسته کمر

گر ملک خوانم تو را الحق به جاست

زآنکه این صورت نباشد با بشر

روی برتابی و، از من بگذری

بینمت روزی اگر در رهگذر

الامان از تیر شستت الامان

الحذر از چشم مستت الحذر

این نموده خانهٔ صبرم خراب

وان نشسته بر دل من، تا به پر

هندوی خالت ز جادویی نمود

خانهٔ عقل مرا زیر و زبر

«ترکیا» شعرت بسی شیرین بود

خامه است این در کفت یا نیشکر