ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۴۳ - صفای صبح

جان زنده می شود ز دم جان فزای صبح

گویی دم مسیح بود در هوای صبح

صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم

زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح

دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون

گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح

دیدی که حقه باز شب تار را چسان

رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح

آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس

آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح

کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین

شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح

عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی

حاشا که انتظار کشد از یرای صبح

خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد

آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح

«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است

آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح