ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۴۰ - گلشن وصل

از من ای دوست! تو را مهر بریدن عجب است

در حق من سخن غیر، شنیدن عجب است

جان من آمده از حسرت لعل تو به لب

لب چون لعل تو را غیر مکیدن عجب است

بر سر کوی تو یک عمر نشستن، سهل است

نمک وصل تو روزی، نچشیدن عجب است

آهوی چشم تو نخجیر کند شیران را

آهو اندر عقب شیر دویدن عجب است

از تو ای خواجه! که صد بنده به یک بوسه خری

بندهٔ مثل منی را نخریدن عجب است

چشم را چشم کبودان، سیه از سرمه کنند

از تو بر چشم سیه، سرمه کشیدن عجب است

گر خلد خار فراق تو به جانم نه عجب

گلی از گلشن وصل تو نچیدن عجب است

نیش فصاد ز دست تو گشاید رگ خون

خونش از چشم من زار، چکیدن عجب است

جان فدا کردن «ترکی» به تو نبود عجبی

جان فدا کردن و، روی تو ندیدن عجب است