ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۲۳ - قبلهٔ ابرو

دل برده زمن دلبرکا! غمزه و نازت

بربوده زکف صبر و توان، زلف درازت

بگرفت دلم را خم گیسوی کمندت

بگداخت تنم را غم فولاد گدازت

بازآی که از رفتن تو جان ز تنم رفت

جان باز شود روزی اگر بینم بازت

سوی تو بود روی نیاز همه کس لیک

جز خود نبود سوی کسی روی نیازت

از بس که بود در نظرم قبله ابروت

حاشا که فراموش کنم وقت نمازت

در گوش تو زلف تو شب و روز، چه گوید

این زنگی بدخو ز چه شد محرم رازت؟

بس شعبده بازی کند این خالک هندوت

فریاد از این هندوک شعبده بازت

ای عشق چه چیزی تو که هستند طلبکار!

ترسا زکلیسا و مسلمان ز حجازت

«ترکی» تو مکن کاهلی از پیروی عشق

کآخر به حقیقت برساند ز مجازت