ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۹ - زمان وصال

دیشب به ماه روی تو دیدم حلال را

منت خدای لم یزل لا یزال را

بگشا گره ز بند نقاب و به ماه گو

کاینک ببین جمالم و منما جمال را

گر باغبان، به قامت دلجوت بنگرد

دیگر کنار جو، ننشاند نهال را

زین سان که طرهٔ تو دلم را گرفته است

صیاد با کمند نگیرد غزال را

هر ساعتم ز لعل لبت دل همی کشد

چون تشنه ای که بیند آب زلال را

در آرزوی وصل تو شد خسته پنجه ام

از بس شمرد روز و شب و ماه و سال را

«ترکی» به درد هجر تو گردید مبتلا

نشناخت چون که قدر زمان وصال را