ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها » شمارهٔ ۷ - خم زلف

مکن ز شانه پریشان، کمند گیسو را

به دست باده مده زلف عنبرین بورا

از آن زمان که به چشم تو چشم بگشودم

از این سپس نکنم یاد، چشم آهو را

به نیم غمزه دلم را دو چشم جادویت

چنان گرفت که چنگال باز، تیهر را

به یک اشاره صف لشکر به هم شکند

اگر اشاره کنی ترک چشم جادو را

خیال تیر زدن گر به ترک چشم تو نیست

برای چیست کشیده کمان ابرو را

به چشم مست تو از ابلهیست پنجه زدن

که راست طاقت این ترک سخت بازو را

تو گر ز عارض چون مه نقاب برداری

خجل ز خویش کنی صدهزار مه رو را

قدت چو سرو، دو پستان چو میوهٔ لیمو

کسی به سرو ندیده است بار لیمو را

اگر به سیر چمن بی تو من روم چکنم

کنار سبزه فضای چمن، لب جو را

سرم چو گوی و خم زلف توست چون چوگان

خوش آن دمی که به چوگان زنی تو این گو را

به قتل «ترکی» مسکین چنین شتاب مکن

که هیچ کس نکشد طوطی سخن گو را