صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۸۳

آن سرو ناز من که خجل گشت ماه ازو

دل برده است و در پی جان است آه ازو

در جواب او

آن قرص میده ای که خجل گشت ماه ازو

«دل برده است و در پی جان است آه ازو»

آن طاق ابروان دلارای مطبخی

محراب جان ماست تو حاجت بخواه ازو

خشک و تر آنچه هست به سفره نثار کن

کاین گشنگی بلاست، الهی پناه ازو

این ماس وا ز قلیه زنگی کجا شود

نتوان به سعی شست چو بخت سیاه ازو

این قرص میده، سلمه الله، دلبرست

کاین دم ببین به سر نکند هیچ شاه ازو

هر جا که هست بره بریان مکرم است

در هیچ حال کم نشود عز و جاه ازو

گر بر دل برنج غباری ز قند هست

صوفی مستمند، تو عذری بخواه ازو