ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره

همی بینی فگنده بند بر بند

بده پندش که بگشاید سرانجام

زبنده بند ملعون دیو را پند

حرارت‌های جهلی را حکیمان

زعلم و پند گفته‌ستند ریوند

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن

به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستین پند خود گیر از تن خویش

و گرنه نیست پندت جز که ترفند

بر آن سقا که خود خشک است کامش

گهی بگری و گه بافسوس برخند

چه باید پند؟ چون گردون گردان

همه پند است، بل زند است و پازند

چه داری چشم ازو چون این و آن را

به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟

بسنده است ار نباشد نیز پندی

پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان کز بیخ برکند

جهان جم را که او افگند پیکند

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت

که جو خورده‌است آنکو جو پراگند

ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک

که گویند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خویش

ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است

به رندهٔ  توبه  زنگ از دل فرورند

به قرط اندر تو را زین بدکنش تن

یکی دیو عظیم است ای خردمند

چو در قرطه تو را خود جای غزو است

نباید شد به ترسا و روبهند

کرا در آستین مردار باشد

کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش

که عقل از بهر این دادت خداوند

به دل بایدت کردن بد به نیکی

چو خر بر جو نباید بود خرسند

تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست

دل از دنیا همی بر بایدت کند

نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی

چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟

ز فعل خویش باید ساخت امروز

تو را از بهر فردا خویش و پیوند

بترس از خجلت روزی که آن روز

ستیهیدن ندارد سود و سوگند

نماند نور روز از خلق پنهان

اگر تو درکشی سر در قزاگند

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن

در این جای سپنجی تا کی و چند؟

کز این زندان همی بیرونت خواند

همان کس کاندر این زندانت افگند