ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵

ز جور لشکر خرداد و مرداد

تواند داد ما را هیچ‌کس داد؟

محال است این طمع هیهات هیهات

کس دیدی که دادش داد خرداد

ز بهر آنکه تا در دامت آرد

چو مرغان مر تو را خرداد خور داد

کرا خورداد گیتی مرد بایدش

ازان آید پس خرداد مرداد

همی خواهی که جاویدان بمانی

در این پرباد خانهٔ سست بنیاد

تو تا این بادپیمائی شب و روز

در این خانه برآمد سال هفتاد

از این پر باد خانه هم به آخر

برون باید شدن ناچار با باد

چه گوئی کین علوی گوهر پاک

بدین زندان و این بند از چه افتاد؟

خداوند ار نیامد زو گناهی

در این زندان و بندش از چه بنهاد؟

وگر بستش به جرمی، پس پیمبر

در این زندان سوی او چون فرستاد؟

وگر در بند مال و ملک دادش

چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟

تو را زندان جهان است و تنت بند

بر این زندان و این بند آفرین باد

به چشم سر یکی بنگر سحرگاه

بر این دولاب بی‌دیوار و بنیاد

تو پنداری که نسرین و گل زرد

بباریده‌است بر پیروزگون لاد

چرا گردد به گرد خاک ویران

همی چندین هزار این چرخ آباد

مراد کردگار ما ازین چیست؟

در این معنی چه داری یاد از استاد؟

گر البته نگشتی گرد این در

ز تو برجان تو جور است و بیداد

وگر بارت ندادند اندر این در

برایشان ابر رحمت خود مباراد

وگر گفتند «هرگز کس بر این در

نجست از بندیان کس جز تو فریاد»

تو بیچاره غلط کردی ره در

نه شاگردی نه استادی نه استاد

طمع چون کردی از گمره دلیلی؟

نروید هرگز از پولاد شمشاد

درین کردند از امت نیز دعوی

تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد

هم آن این را هم این آن را شب و روز

به گمراهی و بی‌دینی کند یاد

چو خر بی‌علم شادانند هریک

ستور است آنکه نادان باشد و شاد

نژاد دیو ملعونند یکسر

مزایاد آنکه این گوباره را زاد

خدا از شر و رنج راه‌داران

گروه خویش را ایمن بداراد

تو را گر قصد بغداد است آنک

نبسته‌ستند بر تو راه بغداد

ولیکن جز امین سر یزدان

کسی این راز را بر خلق نگشاد

به‌تنزیل ازخسر ره‌جوی و، تاویل

ز فرزندان او یابی و داماد

از آن داماد کایزد هدیه دادش

دل دانا و صمصام و کف راد

دل سندان ازو گر بدسگالد

فرو ریزد دل سندان و پولاد