صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

مرا آن روز عیدست اندرین راه

که گردم در جهان قربان آن ماه

صفایی مرو را گردد میسر

که اندر کعبه کویش بود راه

مکش در روی آن مه آه ای دل

که تیره می شود آیینه از آه

نهادم در بساط عشق، باری

رخ تسلیم پیش اسب آن شاه

سلامت بگذر ای زاهد از آن کوی

که تیر غمزه دارد درکمین گاه

گدای اویم و شاهی نخواهم

بلی انسان شود از مغرور جاه

بیا بر دیده صوفی قدم نه

که بس نیکوست کار خاص لله