صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

من که دیوانه آن سلسله موی توام

جان به لب آمده در آرزوی روی توام

نظری بر من دیوانه کن ای حور لقا

کین زمان همچو پری زنده من از بوی توام

ناوک غمزه رسد تا بدل از ترک دو چشم

در تمنای کمانخانه ابروی توام

مرده در خاک چو بیچاره نهم سر بر خشت

همچنان میل دل خسته بود سوی توام

از در خویش مران رحم کن از بهر خدا

که من آنجا به طفیل سگ آن کوی تو ام

سرو و شمشاد مرا در نظر آیند دو تا

آه تا شیفته قامت دلجوی توام

گفت آن سرو گل اندام که چونی صوفی

ای مراد من بیچاره دعاگوی توام