آن پری دور از من و من در غمش دیوانهام
آشنای اویم و از خویشتن بیگانهام
چون سگ دیوانه بر در ماندهام حیران و زار
نیستم قابل از آن، ره نیست در کاشانهام
داد جام بادهام دل گشت فانی زین طرب
میرود جان از بدن، برگشت چون پیمانهام
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار
زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانهام
همنشینی دل نمیخواهد مرا با هیچ کس
با خیال روی او تا در جهان همخانهام
هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر
هست چون گنج غم او در دل ویرانهام
خلق میگویند صوفی در غمش دیوانه شد
ای مسلمانان بلی، دیوانهام! دیوانهام!