صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد

از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد

صد چشمه آب خضر از خاک برآید

هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد

رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان

صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد

هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی

فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد

بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن

از عکس تن دوست که در پیرهن افتد

بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او

روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد

زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح

آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد